مختار: تو چرا از قافلهی عشق جاماندی؟ کیان: راه گم کردم ابو اسحاق! مختار: راهبلدی چون تو که راه را گم کند، نابلدان را چه گناه؟ کیان: راه را بسته بودند، از بیراهه رفتم، هرچه تاختم مقصد را نیافتم. وقتی به نینوا رسیدم، خورشید بر نیزه بود... مختار: شرط عشق جنون است. ما که ماندیم، مجنون نبودیم.
سلام و درود؛ دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید. http://www.ammarname.ir/node/12504 ما را از بروزرسانی خود آگاه و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید . موفق و پیروز باشید . http://ammarname.ir -- info@ammarname.ir یا علی