روز ۶ مهر هواپیما برای انتقال ما آمد. روز بعد ما را به فرودگاه بردند تا به شیراز اعزام کنند. با سرم من را همراه دیگر زخمی ها به فرودگاه بردند. ساعت ۱۱ صبح بود که فرماندهان ارتش آمدند. فکوری، فلاحی، نامجو، کلاهدوز و جهان آرا. آقای فلاحی صدای بلندی داشت، از همه زخمی ها و سربازها در فرودگاه دلجویی کرد.
فلاحی به همراه دیگر فرماندهان بالای سرم آمد و از من پرسید: از کدام لشگرید؟ گفتم: لشگر خراسان. گفت: از رشادت های شماست که لشگر خراسان، لشگر پیروز لقب گرفت. همه ما را بوسید. من در پوستم نمی گنجیدم. باور نمی کردم که یک فرمانده کنار سرباز بنشیند و از او دلجویی کند. ما سربازان دوران شاه بودیم و فکر نمی کردیم با اما این گونه رفتار کنند. ساعت ۱۲ بود که از سالن خارج شد. منتظر شدیم تا این که ساعت ۶ هواپیما آمد.
هواپیما ۱۳۰C بود. مقداری برانکارد و وسایل پزشکی از آن خارج کردند. نزدیک ۹۰ مجروح داشتیم. شهدا هم بودند. مردم عادی هم بودند. همه خانواده های نظامی ها بودند. از در پشت هواپیما شهدا را وارد کردند. افسر پرواز داخل سالن آمد و به دکتر جهاد گفت: نمی توانم مجروحین را حمل کنم. ولی سرگرد خلبانی که دستور صادر می کند گفت که باید فرماندهان را باید به تهران ببرید. گفتند هر کسی می خواهد به تهران برود، روی صندلی ها بنشیند. پیش خودم گفتم من که کسی را در شیراز ندارم. دو خواهر و پسرخاله ام در تهران هستند به آنجا می روم. من هم داخل هواپیما شدم. روی صندلی نشستم. دهلیز سمت راست بودم. روبروی من یک بچه گیلان بود. ناراحتی داخلی داشت. بقیه زخمی های جبهه هم بودند. دو نفر را هم در انتها با برانکارد بسته بودند. در دهلیز سمت چپ یک خانواده آمده بود. یک مرد هم دنبال جنازه برادرش آمده بود، همسر و دخترش را هم با خودش آورده بود.
خانواده های شهدا، آنهایی که به مرخصی آمده بودند، فرماندهان ارتش هم در دهلیز چپ بودند. فرماندهان از جلوی در به ترتیب نشسته بودند. شهید فکوری، فلاحی، کلاهدور، نامجو و جهان آرا. روبروی آن ها دو نفر از محافظین فکوری نشستند که خیلی هم درشت اندام بودند.
لحظاتی قبل از سقوط ۱۳۰C
هواپیما درست ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه پرواز کرد. گفتند یک ساعت راه است. حدود ساعت ۷.۴۲ دقیقه بود که چراغ های داخل هواپیما خاموش شد.۱۳۰C صدای زیادی دارد. به طوری که کنار هم بودیم صدای هم را نمی شنیدیم. ناگهان صدای هواپیما هم قطع شد. من فکر کردم به دلیل وضع اضطراری فرود آمدیم و می خواهیم پیاده شویم. چند ثانیه ای گذشت. در کابین خلبان باز شد. گفت چراغ دستی بدهید. کنار نعش شهدا یک افسر پرواز نشسته بود. چراغ دستی را دست به دست به کابین خلبان رساندیم. چون کف هواپیما هم نشسته بودند و امکان تردد نبود. چند ثانیه بعد دوباره بیرون آمد و با فکوری شروع به صحبت کرد. فکوری هم با فلاحی صحبت کردند. به انتهای صندلی ها آمدند. فکوری سمت چپ و افسر پرواز سمت راست بود. دریچه ای به ابعاد ۸۰ در ۸۰ را با ارتفاع یک متر و ۲۰ از کف باز کردند.
فکوری داد زد: بکش بیرون! چرا معطل می کنی؟! در همین حین بود که دیگر متوجه شدیم اتفاقاتی در حال رخ دادن است. من همه فرماندهان را نگاه می کردم. گاهی برمی گشتم تا ببینم فلاحی چه کار می کند. او سرجایش نشسته بود و تکان نمی خورد. من پشت فرماندهان نشسته بودم. بعد فکوری گفت: بذار بره پایین. همان لحظه احساس بی وزنی کردم. همه دیگر متوجه شده بودند که هواپیما در حال سقوط است. همه مردم داد و بیداد می کردند. دعا می کردند... خدایا نجات مان بده... خدایا ما را دریاب...
و خدایی که در این نزدیکی است...
در یک آن صدای به هم خوردن شدید شیشه و آهن را شنیدیم. هواپیما تکان خورد و من با سر به زمین خوردم. دیگر داد و فریادها بلند شد. متوجه شدم چشمانم جایی را نمی بیند. دست به سینه ام کشیدم. دوباره خونریزی کرده بودم. نترسیده بودم. دیگر داشتم از خدا طلب آمرزش می کردم. گفتم مرگم از راه رسیده است. همهمه در هواپیما بالا رفته بود. داشتم با خدا راز و نیاز می کردم. یک لحظه دیدم چشمانم می بیند. رویم را برگرداندم. دیدم به فاصله دو متری من آتش زبانه می کشد. هواپیما آتش گرفته بود. خودم را روی زمین می کشیدم تا از آتش دور شوم. سمت راستم آتش بالا گرفته بود. کسانی که سمت راستم بودند در آتش می سوختند و فریادشان بلند شده بود. در همین موقع دو نفر من را از داخل هواپیما بیرون کشیدند. نزدیک ۸۰ متری من را از هواپیما دور کردند.
سینه ام خونریزی کرده بود. دو پایم زخمی شده بود. لباس بیمارستانم را پاره کردند و به پاهایم بستند. بعد از من دو نفر دیگر را بیرون آوردند. یکی که از چشمانش خون بیرون می آمد کنار من روی زمین گذاشتند. یک نفر هم دو پایش به قدری متورم شده بود که داشت لباسش را پاره می کرد. آنجا انگار عمر دوباره ای به من عطا شده بود. فهمیدم خداوند همیشه همین نزدیکی است.
آنهایی که زنده در آتش سوختند
بقیه در حال سوختن بودند و صدایشان از داخل هوایپما می آمد. همان لحظه یک انفجار دیگر رخ داد. بال هواپیما آتش گرفته بود. اینجا دیگر داد می کشیدند: ما را بیرون بیارید. سوختیم. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. این یکی از بدترین خاطرات من است و همیشه مو به موی آن را به یاد دارم. همه زنده زنده داد می کشیدند بیایید ما را نجات دهید اما نمی توانستم از جایم بلند شوم. حالم خیلی بد بود. لحظه لحظه آن صحنه ها همیشه در خاطرم خواهد بود. صدای انسانهای زنده ای که درآتش می سوختند و فریاد می کشیدند به گوش می رسید. از خدا می خواستم کاش سرپا بودم و کمکی می کردم.
چه اتفاقی برای هواپیما افتاده بود؟
فکر می کنم هواپیما مقداری روی زمین کشیده شده بود. اولین بار یک کشاورز نزدیک هواپیما آمد. حال من نسبت به دو نفر دیگر بهتر بود. این دو نفر یکی آن بچه گیلان بود که روبروی من بود و یکی هم افسر پروازی بود که سمت ما بود.
هواپیما به سمتی به زمین اصابت کرده بود که افراد سالم با فرماندهان نشسته بودند. منطقه شیب دار بود. ما دهلیز سمت راست نشسته بودیم. فرماندهان دهلیز سمت چپ. نزدیک کهریزک بودیم. کشاورزان فکر می کردند گندم هایشان را آتش زده اند اما وقتی صدای انفجار را شنیدند متوجه شدند اتفاقی افتاده است.
گفتند ۱۳۰C چهار موتور مستقل دارد. که اگر یکی از موتور ها خاموش شود بقیه می رساند. حتی اگر ۴ موتور خاموش شود بالک هایی زیر هواپیما است که تا ۳۰۰ متر می تواند فرود اضطراری داشته باشد. با صحبت های فرماندهان و کاری که فکوری در هواپیما می کرد احساس کردم که داشت توسط بالک های زیر هواپیما فرود اضطراری می کرد. منطقه دیده نمی شد. بدون این که بدانند کجا فرود می آیند، پایین رفتند. چراغ ها همه قطع شده بود. مجبور بود فرود اضطراری داشته باشد. منطقه شیب داشت و سرعت هم زیاد بود و این اتفاق افتاد. اگر روز بود این اتفاق شاید این گونه نمی شد. وقتی بال هواپیما آتش گرفت. با اینکه ۸۰ متر از آن فاصله داشتیم گرمای آتش اذیت مان می کرد. برای همین باز ما را به جای دیگر انتقال دادند. ۴۰ متر دورتر بودند.بعد هم یک جیپ ارتش آمده بود که با بیسیم خبر داد و هلی کوپتر آمد. هلی کوپتر سه بار تخلیه شد. هر بار حدود ۴ تا ۵ زخمی را می برد. من به اتفاق ۴ نفر دیگر را به بیمارستان شهدای هفتم تیر بودند.