از زندان که آزاد شد، کمتر حرف میزد میگفتند بس که شکنجهش کردهاند. بعداً شنیدیم از پا آویزانش میکردند، شلاق میزدند یا میبستندش به پنکه. با همهی این حرفها باز نصفهشب میآمد درِ خانهی بچهها، ریگی میزد به پنجره؛ جمعشان میکرد کتاب بخوانند، بحث کنند؛ بحث سیاسی.
- دایرکتوری تصاویر
- دایرکتوری فیلم و صوت
- زندگینامه
- فرمانده روز آخر چه گفت؟
- خاطرات دلنشین پدر شهید
- وصیتنامهی شهید
- خاطرات (1)
- خاطرات (2)
- کتابنامه (1): یادگاران؛ کتاب جهانآرا
- کتابنامه (2): خرمشهر! کو جهانآرا؟
- شهادت؛ لحظاتی قبل از سقوط سی130
- جامانده از زمان جنگ: خرمشهر
- شهید جهانآرا در کلام حضرت ماه