ساواکی
خبر را ناگهانی شنیدم، مانده بودم چهطور آن را به محمد بگویم، غروب بود که جلوی در مسجد دیدمش. با اینکه سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت، دل پرجرأتی داشت. با دیدنم دستی برایم تکان داد. ”اینجا چه کار میکنی؟“، به زمین زل زدم و گفتم ساواک مرتضی رو گرفته. گفت: ”باید کاری کنیم، ساواک با کسی شوخی نداره.“، طبق قرار قبلی، نیمهشب کنار شط، محمد را دیدم. از جلوی خانه ماموری که مرتضی را دستگیر کرده بود گذشتیم. محمد گفت: دو تا سنگ بزرگ برایم پیدا کن. سریع برایش سنگ پیدا کردم و فوراً پشت یکی از خانههای محله رفتم. ناگهان فریاد محمد بلند شد: ”اگر جرأت داری بیا بیرون، بدبخت آدم فروش.“؛ مامور ساواک که از چاقی مثل بشکه بود، جلوی پنجره ظاهر شد، فریاد زد: برو گمشو بچه. محمد سنگ را به طرف خانه ی ساواکی پرت کرد، ناگهان در خانه باز شد. مامور، اسلحهی کمریاش را به سمت محمد گرفت. محمد نیشخندی زد و جلوتر از مرد به راه افتاد.
مهریه
یک جلد کلامالله مجید و یک سکه طلا. محمد به شوخی میگفت: ”با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟“، به او گفتم: ”طرح این مسئله کوچک کردن من است.“، محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جملههایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جملهای نوشت: ”امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.“، حالا هرچند وقت یکبار، وقتی خستگی بر من غلبه میکند، این نوشتهها را میخوانم و آرام میگیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.
شروع زندگی در خرمشهر
محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرا مسئولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکى از دوستان بود، اسباب کشیدیم. در همان زمان حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: ”وام هم به شما تعلق میگیرد، شما این زمین و وام را بگیرید و خانهای برای خودتان بسازید.“، میدانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت: ”من به خاطر کارم نمیخواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را میخواهم به دو نفر از عربهای خرمشهر بدهم که واقعاً مستضعف هستند و آنان را میشناسم.“؛ قبل از جنگ او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید و میآمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام میداد. فرصت اینکه بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت.
مجسمه
قرار بود یکی از مسئولان در دانشگاه جندی شاپور سخنرانی کند. با شروع همایش سکوتی غیر منتظره در سالن دانشگاه حکم فرما شد. با بالا رفتن دست محمد، مرتضی سنگی را که در مشت داشت به شیشه قدی در ورودی کوبید. محمد با تمام صدایی که در گلو داشت فریاد زد: ”اللهاکبر، اللهاکبر.“، جمعیت سالن را ترک کرد و به سمت میدانی سرازیر شده بود که مجسمه شاه در وسط آن بود. نظامیان با شلیکهای هوایی و آوردن تانکها سعی در پراکنده کردن جمعیت داشتند. محمد از مجسمه بالا رفت و سیم بکسلی که از مرتضی گرفته بود را دور گردن مجسمه انداخت. در حالی که پایین میپرید فریاد زد: ”بکشیدش، بکشیدش.“، چند دقیقه بعد مجسمه جلوی نگاههای نظامیان، خوار و ذلیل به خاک افتاد.
وصیت پشت بی سیم
شهید جهانآرا در مورد یکی از صحنههای حماسه خرمشهر میگوید: امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم،
بچهها توسط بیسیم شهادت نامه خود را میگفتند و یک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود، بچهها میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم حداقل بگذارید چندتا ازآنها را بزنیم و بعد بمیریم. تانکها همه اطراف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متر دستور آتش دادم. چهار آر.پی.جی7 داشتیم. با بلند شدن از گودال اولین تانک را بچهها زدند. دومی در عقبنشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، نیز دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: اللهاکبر! اللهاکبر! حمله کنید، که دشمن پا به فرار گذاشت.
معجزهی باد
نزدیک پل ایستگاه دوازده، برای شکست حصر آبادان به کمین نشستیم. محمد بلند فریاد کشید: ”نصر من الله و فتح قریب.“ انفجارهای مهیب زمین را لرزاند. گلولهها با گراهای از پیش تعیین شده روی هدفها کوبیده میشد. بادی از سمت کارون شروع به وزیدن کرد. گرد و خاک با بوی نفت در هوا پخش شد. در تمام مدتی که نقشهی عملیات را کشیده بودیم به لولههای نفت فکر نکرده بودیم!. ”دعا کنید که باد از کار بیفتد. به طرف سنگرها عقب نشینی کنید.“؛ محمد در کنار نیروها، پیشانی به خاک گذاشته بود و دعا میخواند. باد قطع شد و فریاد حمله از هر طرف شنیده میشد. منطقه از جنازههای عراقیها پر شده بود و صف اسیران لحظه به لحظه طولانیتر می شد. محمد و یارانش از اینکه توانسته بودند فرمان امام را به انجام برسانند در پوست خود نمیگنجیدنند.
هدیه به همسر
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط میشود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، تولد و ... چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامهای مینوشت و از این روزها یاد میکرد. در این نامهها مسئولیت من و خودش را مینوشت. نامهای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگیمان را یادآور میشد و همه این نامهها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را میخوانم میبینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیهای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
آخرین دیدار
یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. میدیدم
موقع نماز قنوتهایش عوض شده. بیش از حد در قنوت میایستاد. همین نشانهها مرا به
فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر، برخوردهای عاطفیاش بیشتر
شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را
بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان
کردم دارد او را میبوید، با تمام وجود، بعد کنده شد و رفت.
آسمان
محمد سوار هواپیما شد. سرلشگر فلاحی، سرتیپ نامجو، برادر کلاهدوز و سرتیپ فکوری هم در بین جمعیت بودند. قرار بود چگونگی شکست حصر آبادان را به امام گزارش دهند. در طول سفر هواپیما تکانهای شدیدی داشت و صدای صلوات قطع نمیشد. صدای خلبان در فضای هواپیما پیچید: ”با سلام و درود به روح پاک شهدای اسلام و سلام و درود به شما رزمندگان، به اطلاع میرساند که هم اکنون در آسمان تهران هستیم.“؛ از انتهای هواپیما بوی سوختگی تندی به مشام رسید و هواپیما با تمام سنگینیاش به زمین کوبیده شد
منابع:
- فرمانده شهر، اثر: داود بختیاری
- فرزند آفتاب، اثر: فاطمه صفری