لایتنـــــــاهی

خویشم همه غیر آمد؛ از غیر گسستم من...

لایتنـــــــاهی

خویشم همه غیر آمد؛ از غیر گسستم من...

در محضر بهجت (ره) 1

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۳۸ ب.ظ
  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۳۸ ب.ظ
  • لایتنــــــــاهی ...

نظرات  (۱۸)

  • ایها الساقی!
  • به به!
    وبلاگ نو مبارک!
    منوّر فرمودید! دیگه داشتیم قطع امید می کردیم :))
    پاسخ:
    ممنون
    قدم رنجه فرمودید :)
    حالا چه طور هست در مقایسه با قبلی؟
  • ایها الساقی!
  • به به! آنلاین هم که هستید!
    جا داره خیلی بهتر از قبلی بشه. ولی خوب طبیعتا هنوز خیلی خالیه
  • لایتنـــــــــاهی
  • پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد. هر وقت دلتنگ بزهایش می‌‌شد، می‌رفت توی یک سنگر و مع‌مع می‌کرد.
    یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند. هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود. می‌گفت چوپانی همین چیزهایش خوب است.
  • لایتنـــــــــاهی
  • چند روز قبل از امتحان‏ها از جبهه می‌آمد، یک صندلی می‏گذاشت زیر درخت نارنگی وسط حیاط، آن چند روز را درس می‌خواند و با نمره‌های خوب قبول می‌شد. نمره‌هاش هست. تازه با همین وضع توی کنکور هم قبول شد. آن هم دانشگاه امیرکبیر.
  • لایتنـــــــــاهی
  • بغض کرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می‌کند و عملیات را لو می‌دهد.»
    شاید هم حق داشتند. نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقی‌ها. اگر عملیات لو می‌رفت، غواص‏‌ها - که فقط یک چاقو داشتند - قتل عام می‌شدند. فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
    * * *
    بغض کرده بود. توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند. یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل کرده بود که عملیات را لو ندهد.
  • لایتنـــــــــاهی
  • فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد. وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی یکی توجیه می‌شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
    پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده‏ی همه‏ی رزمنده‌ها بلند شد.
  • لایتنـــــــــاهی
  • داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه‌اس.»
    یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه.»
  • لایتنـــــــــاهی
  • مسؤول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت:
    - دانش‌آموزی؟
    - بله.
    - می‌خواهی از درس خوندن فرار کنی؟
    ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتاب‌هایش را ریخت روی میز و گفت: «نخیر! اونجا درسم رو می‌خونم». بعد هم کارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.
  • لایتنـــــــــاهی
  • اشتم می‌رفتم سر کلاس. برعکس همیشه صدایی از کلاس نمی‌آمد. در را باز کردم دیدم هیچ‌کس نیست. روی تخته نوشته شده بود: «بچه‌های کلاس دوم فرهنگ همگی رفته‌اند جبهه. کلاس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.» من هم دیدم جایز نیست بمانم. شاگرد برود معلم بماند!؟
  • لایتنـــــــــاهی
  • اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله. وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم «حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت: «بند پوتینم شل شده می‌بندم راه می‌افتم.» نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.
  • لایتنـــــــــاهی
  • دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدند. گفتم «این کیه؟»گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید.» می‌خندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی‌های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده بود. این‌طوری لو رفت.» هنوز می‌خندیدند.
  • لایتنـــــــــاهی
  • رفتیم برای آموزش. لباس که می‌دادند، گفتم کوچک باشد. کوچکترین سایز را دادند. آستین‌هایش آویزان بود. گفتم: «اشکال نداره تا می‌زنم بالا» پوتین هم همین‌طور، کوچکترین سایز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه می‌گذارم» مسؤول تدارکات خندید و گفت: «مترسک! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی 13 سالته نه 18 سال!»
  • لایتنـــــــــاهی
  • پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت :«برو سراغ بقیه زخمی‌ها.» گوش ندادم. همان پای قطع شده‌اش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو با همین می‌زنمت.» رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشم‌هایش را با دستم بستم.
  • لایتنـــــــــاهی
  • امدادگر بودیم. توی هیری بیری گلوله و خمپاره و منور برانکارد آوردیم، مجروحی را ببریم. هیکلی بود، خیلی. برانکارد را که باز کردیم رویش نوشته بود «حداکثر ظرفیت 50 کیلو» هم ما خنده‌مان گرفت هم مجروح. امان از بچه‌های تبلیغات. برانکارد ما را هم بی‌نصیب نگذاشته بودند.
  • لایتنـــــــــاهی
  • رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.
  • لایتنـــــــــاهی
  • آماده می‌شدند توی سنگر بخوابند. یکی‌شان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمی‌خواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»
    یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب می‌کشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.
    پاسخ:
    http://yasinkh.zarinblog.ir/extrapage/100khaterh
    الله اکبر
    یا هو
    منفجرمون کردید
    دمتون گرم
    با اوج افتخار لینک شدید
    بدون مبالغه عرض کردم
    البته با اجازتون
    یا علی مدد
    در ضمن ی دنیا ممنون
    پاسخ:
    ممنون
    ما هم شدیداً افتخار می‌کنیم که در وبلاگی با عنوان "حسنات" عضو باشیم!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی