- ۰ نظر
- ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۳۶
+ ضمن عذرخواهی از همهی کسانی که برای پست قبل نظر گذاشتن، نظرات با اندکی تاخیر جواب داده میشن. التماس دعا./
+ لطفاً ببینید: جاسوس موصاد در شبکههای اجتماعی فارسیزبان؛ این هم صفحهش در افسران: لینک
+ مرجع دقیق احادیث در سایت مستور
+ تاریخ بروزرسانی بعدی وبلاگ: 7 فروردین 1393
1) اولین بار بود سپاه مى آمدم. دیدم خیلى از بچه هایى که مى شناسم، آنجا هستند. بیشترشان رفیق هاى سید على، داداشم بودند. غلام من را دید. پرسید «تو اومده اى اینجا چى کار؟» از این که توى جمع به این شلوغى، یکى من را تحویل گرفت، خیلى ذوق کردم. گفتم «اومدم ببینم چه خبره؟ چه کارى از دست ما بر مى آد؟» صحبت مى کردیم که یکى از ساختمان آمد بیرون. غلام دست او را گرفت. کشید طرف من که معرفیش بکند. گفت «این مثل برادرت، سید علیه.»
بلند قد بود. قیافه اش براى من خیلى جذاب بود. نگاهى بهم کرد و گفت «بارک اللّه».
«بارک اللّه» اش را تا آخر عمر از یادم نمى رود. خیلى خوشم آمد. رفت طرف چند نفر و مشغول صحبت شدند. بس که حواسم بهش بود، غلام را گم کردم. خیلى دلم مى خواست بشناسمش. چند روز توى مسجد جامع دیدمش. صداش میکردند محمد.
جهان آرا بود
2) سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد، او، سیدعلی و تعدادی از بچههای خرمشهر گروه حزبالله را تشکیل دادند و طوماری از خواستهایشان را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود با خونشان امضا کردند. در همان سالها سید محمد دستگیر شد و شش ماه در زندان بود که پس از آزادیاش زندگی مخفی خود را همراه با سیدعلی در گروه منصوریون شروع کردند، سیدعلی پس از اندکی دستگیر شد و به شهادت رسید. پس از پیروزی انقلاب سید محمد به عضویت سپاه درآمد که در زمان فتح خرمشهر و چندی پیش از آن فرمانده سپاه خرمشهر بود. ( به روایت پدر شهید )
3) پیوند جهانآرا و خرمشهر بهنظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهانآرا میگفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شدهاند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهانآرا میگفت: من بعضی از شبها جسد بچههای خرمشهر را میبینم که توسط سگها تکهپاره میشود، ولی ما نمیتوانیم از سنگرها و پناهگاهها خارج شویم و این جنازهها را نجات دهیم. شب و روز جهانآرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. (به نقل از همسر شهید)
4) امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم. بچهها توسط بیسیم شهادتنامه خود را میگفتند و یک نفر پش بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچهها میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپیجی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچهها زدند. دومی در حال عقبنشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقبنشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود...(به روایت خود شهید)
5) شهید جهانآرا در جریان کودتای نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حرکت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به کمک نیروهای مومن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و کشف بخشی از شبکه کودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهدهدار بود. ایشان ضمن اینکه با زیرکی و درایت در خنثی کردن این توطئه عمل میکرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند.
6) دامادم میگوید شبهایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه های بسیجی با او همکلام میشود از او میپرسد جهان آرا کیست؟ تو او را میشناسی و سیدمحمد جواب میدهد پاسداری است مثل تو، او میگوید نه جهان آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب میدهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی اش راهی اتاق فرماندهی میشود میبیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.( به روایت پدر شهید )
7) همکارانش معتقدند او فرمانده سپاه خرمشهر بود، اما مثل یک سپاهی عادی رفتار میکرد، آنها میگویند وقتی اسلحه به خرمشهر میبردیم و آنجا خالی میکردیم جهان آرا اصلاً خسته نمیشد. به او میگفتند تو چرا خسته نمیشوی و او پاسخ میداد، وقتی که در رژیم سابق زندگی مخفی داشتم برای کسب درآمد در کورههای تهران آجر بار میکردم در حالیکه روزه هم بودم، اگر بدنم مقاومت دارد از بابت آن روزها است.( به روایت پدر شهید )
8) جانباز عزیز جنگ، برادر محمد نورانی در این باره می گوید: «وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می آمد. در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشورا است. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان آرا تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً متأثر شده بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را دادیم اما امام را داریم، ان شاء الله امام خمینی(ره) زنده باشد.»
9) ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظهاش برایم خاطرهای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط میشود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامهای مینوشت و از این روزها یاد میکرد.
در این نامهها مسئولیت من و خودش را مینوشت. نامهای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگیمان را یادآور میشد و همه این نامهها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را میخوانم میبینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیهای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند. (به نقل از همسر شهید)
من مایلم اینجا یادی بکنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه که صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی می کنند.
مقام معظم فرماندهی کل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران
ساواکی
خبر را ناگهانی شنیدم، مانده بودم چهطور آن را به محمد بگویم، غروب بود که جلوی در مسجد دیدمش. با اینکه سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت، دل پرجرأتی داشت. با دیدنم دستی برایم تکان داد. ”اینجا چه کار میکنی؟“، به زمین زل زدم و گفتم ساواک مرتضی رو گرفته. گفت: ”باید کاری کنیم، ساواک با کسی شوخی نداره.“، طبق قرار قبلی، نیمهشب کنار شط، محمد را دیدم. از جلوی خانه ماموری که مرتضی را دستگیر کرده بود گذشتیم. محمد گفت: دو تا سنگ بزرگ برایم پیدا کن. سریع برایش سنگ پیدا کردم و فوراً پشت یکی از خانههای محله رفتم. ناگهان فریاد محمد بلند شد: ”اگر جرأت داری بیا بیرون، بدبخت آدم فروش.“؛ مامور ساواک که از چاقی مثل بشکه بود، جلوی پنجره ظاهر شد، فریاد زد: برو گمشو بچه. محمد سنگ را به طرف خانه ی ساواکی پرت کرد، ناگهان در خانه باز شد. مامور، اسلحهی کمریاش را به سمت محمد گرفت. محمد نیشخندی زد و جلوتر از مرد به راه افتاد.
یک جلد کلامالله مجید و یک سکه طلا. محمد به شوخی میگفت: ”با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟“، به او گفتم: ”طرح این مسئله کوچک کردن من است.“، محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جملههایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جملهای نوشت: ”امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.“، حالا هرچند وقت یکبار، وقتی خستگی بر من غلبه میکند، این نوشتهها را میخوانم و آرام میگیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.
محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرا مسئولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکى از دوستان بود، اسباب کشیدیم. در همان زمان حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: ”وام هم به شما تعلق میگیرد، شما این زمین و وام را بگیرید و خانهای برای خودتان بسازید.“، میدانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت: ”من به خاطر کارم نمیخواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را میخواهم به دو نفر از عربهای خرمشهر بدهم که واقعاً مستضعف هستند و آنان را میشناسم.“؛ قبل از جنگ او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید و میآمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام میداد. فرصت اینکه بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت.
قرار بود یکی از مسئولان در دانشگاه جندی شاپور سخنرانی کند. با شروع همایش سکوتی غیر منتظره در سالن دانشگاه حکم فرما شد. با بالا رفتن دست محمد، مرتضی سنگی را که در مشت داشت به شیشه قدی در ورودی کوبید. محمد با تمام صدایی که در گلو داشت فریاد زد: ”اللهاکبر، اللهاکبر.“، جمعیت سالن را ترک کرد و به سمت میدانی سرازیر شده بود که مجسمه شاه در وسط آن بود. نظامیان با شلیکهای هوایی و آوردن تانکها سعی در پراکنده کردن جمعیت داشتند. محمد از مجسمه بالا رفت و سیم بکسلی که از مرتضی گرفته بود را دور گردن مجسمه انداخت. در حالی که پایین میپرید فریاد زد: ”بکشیدش، بکشیدش.“، چند دقیقه بعد مجسمه جلوی نگاههای نظامیان، خوار و ذلیل به خاک افتاد.
شهید جهانآرا در مورد یکی از صحنههای حماسه خرمشهر میگوید: امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم،
بچهها توسط بیسیم شهادت نامه خود را میگفتند و یک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود، بچهها میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم حداقل بگذارید چندتا ازآنها را بزنیم و بعد بمیریم. تانکها همه اطراف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متر دستور آتش دادم. چهار آر.پی.جی7 داشتیم. با بلند شدن از گودال اولین تانک را بچهها زدند. دومی در عقبنشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، نیز دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: اللهاکبر! اللهاکبر! حمله کنید، که دشمن پا به فرار گذاشت.
نزدیک پل ایستگاه دوازده، برای شکست حصر آبادان به کمین نشستیم. محمد بلند فریاد کشید: ”نصر من الله و فتح قریب.“ انفجارهای مهیب زمین را لرزاند. گلولهها با گراهای از پیش تعیین شده روی هدفها کوبیده میشد. بادی از سمت کارون شروع به وزیدن کرد. گرد و خاک با بوی نفت در هوا پخش شد. در تمام مدتی که نقشهی عملیات را کشیده بودیم به لولههای نفت فکر نکرده بودیم!. ”دعا کنید که باد از کار بیفتد. به طرف سنگرها عقب نشینی کنید.“؛ محمد در کنار نیروها، پیشانی به خاک گذاشته بود و دعا میخواند. باد قطع شد و فریاد حمله از هر طرف شنیده میشد. منطقه از جنازههای عراقیها پر شده بود و صف اسیران لحظه به لحظه طولانیتر می شد. محمد و یارانش از اینکه توانسته بودند فرمان امام را به انجام برسانند در پوست خود نمیگنجیدنند.
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط میشود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، تولد و ... چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامهای مینوشت و از این روزها یاد میکرد. در این نامهها مسئولیت من و خودش را مینوشت. نامهای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگیمان را یادآور میشد و همه این نامهها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را میخوانم میبینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیهای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. میدیدم
موقع نماز قنوتهایش عوض شده. بیش از حد در قنوت میایستاد. همین نشانهها مرا به
فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر، برخوردهای عاطفیاش بیشتر
شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را
بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان
کردم دارد او را میبوید، با تمام وجود، بعد کنده شد و رفت.
محمد سوار هواپیما شد. سرلشگر فلاحی، سرتیپ نامجو، برادر کلاهدوز و سرتیپ فکوری هم در بین جمعیت بودند. قرار بود چگونگی شکست حصر آبادان را به امام گزارش دهند. در طول سفر هواپیما تکانهای شدیدی داشت و صدای صلوات قطع نمیشد. صدای خلبان در فضای هواپیما پیچید: ”با سلام و درود به روح پاک شهدای اسلام و سلام و درود به شما رزمندگان، به اطلاع میرساند که هم اکنون در آسمان تهران هستیم.“؛ از انتهای هواپیما بوی سوختگی تندی به مشام رسید و هواپیما با تمام سنگینیاش به زمین کوبیده شد
در گفتگو با بی بی فاطمه جهان آرا خواهر شهید سید محمدعلی جهان آرا مطرح شد؛
خانم جهان آرا ابتدا بفرمایید چند فرزند در خانواده بودید؟
سیزده فرزند. هشت برادر و پنج خواهر.
چند تا از برادرهایتان به شهادت رسیدند؟
سه تا برادرهایم شهید شدند.
شهید سیدمحمدعلی جهان آرا چندمین فرزند خانواده بود؟
پنجمین برادر بود.
از برادرهای دیگر که به شهادت رسیدند بگویید؟
شهید محسن برادر سومم بودند که مفقودالاثر شد و دو سال پیش شهادت ایشان را اعلام کردند. شهید علی هم برادر ششم بود که در رژیم پهلوی به فعالیت های ضدرژیم مشغول بود و جزء گروه «منصورون» بود. افراد دیگری که در این گروه فعالیت کردند آقایان محسن رضایی ، بصیرزاده ، اسماعیل زمانی ، سیدعلی و سید محمد جهان آرا و سید مرتضی نعمت زاده بودند. سید علی در سال 56 توسط ساواک دستگیر می شود و بعد از انقلاب متوجه شدیم که ایشان را به شهادت رسانده اند.
پدرتان چه شغلی داشت و آیا فرد مذهبی بود؟
ایشان پارچه فروشی داشت و بسیار مرد مذهبی بود.
در کجا به دنیا آمدید و زندگی می کردید؟
ما همگی در خرمشهر به دنیا آمدیم و تا سال 59 در خرمشهر زندگی کردیم.
وقتی که جنگ شروع شد. مادرم و خواهر کوچکم مجروح شدند ، خواهرم از ناحیه پا به شدت آسیب دیده بود به طوری که در اهواز می خواستند پای او را قطع کنند . هشت ماه از جنگ گذشته بود که مجبور شدیم به تهران بیاییم.
ارتباط شما با شهید محمد علی جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر چگونه بود؟
من فرزند یازدهم بودم و ایشان فرزند پنجم بود ولی از نظر روابط خواهر و برادری ، ارتباط خیلی خوبی داشتیم. او از نظر عقیدتی و ایدئولوژی خیلی روی ما بچه ها اثر گذار بود. به خاطر می آورم کوچک که بودیم بعد از نماز صبح که می خوابیدیم ایشان بالای سرما نوار قرآن با قرائت عبدالباسط می گذاشت و این کار او باعث شده بود که آیات قرآن در ضمیر ما نقش ببندد و صدای قرآن همیشه در گوشمان باشد. البته پدر و مادر هم افراد مذهبی بودند. ما بچه ها با چادر به مدرسه می رفتیم و در زمان رژیم پهلوی در مدرسه به خاطر حجابمان مشکل داشتیم. مخصوصا دوران راهنمایی که سال های 55 و 56 بود مدیران مدرسه خیلی با ما درگیر می شدند. دبیرهای بهایی هم داشتیم که ما را اذیت می کردند. معلم دینی ما بهایی بود که او بیش از بقیه اذیت می کرد و معمولاما را از درس دینی تجدید می کرد!
از شهید محمدعلی جهان آرا بگویید؟
همه برادرهایم، خصوصا محمد بسیار مذهبی بودند ، از بچگی مسجد می رفتند ، نماز و قرآن می خواندند به سن 12 ، 13 سالگی که رسیدند با دوستانشان گروهی تشکیل داده و پیمان نامه ای نوشتند که بر ضد رژیم شاه مبارزه کنند و مردم را آگاه کنند که بعد گروه منصورون نام گرفت.
البته تعدادی از این گروه شهید شدند مثل شهید صفاتی مقدم ، شهید صفری ، شهید رفیعی و ... اینها قبل از انقلاب توسط ساواک شهید شدند.
ویژگی های اخلاقی شهید محمد علی جهان آرا چه بود؟
شهید جهان آرا فردی مهربان ، مردمدار و شوخ طبع بود با هر گروه سنی که می نشست مثل همان گروه سنی رفتار می کرد. اگر با خاله هایم که همگی مسن هستند هم صحبت کنید ، می بینید که همه خاطرات خیلی خوبی از او دارند. چون آدمی بود که خیلی مثبت رفتار می کرد. همه او را خیلی دوست داشتند. هیچ کدام از برادرهایم مثل محمد نبودند که با همه بجوشند ولی او با همه خوب بود و به همه محبت می کرد. مرتب به ما خواهرها کتاب می داد تا مطالعه کنیم و بینش اعتقادیمان بالابرود. او به همه چیز توجه داشت.
فعالیت های ضد رژیم پهلوی ایشان چگونه بود؟
مدتی دانشجو بود و در رشته مدیریت بازرگانی در تبریز درس می خواند پس از یک سال وارد مبارزات به طور جدی شد. مدت یک سال زندانی شد و بعد هم به طور مخفیانه زندگی می کرد. در این مدت تلفن می کرد و گه گاهی به تهران می آمدیم و او را در پارک و ... می دیدیم. ساواک در تعقیب او بود. تلفن ها و منزلمان تحت نظر بود. قبل از آن هم البته به خاطر برادر دیگرم به خانه امان می ریختند.
ساواک برای پیدا کردن برادرهایم حتی خواهرم را به مدت دو ماه دستگیر کرد بدون اینکه به ما خبر بدهند. در این مدت مادرم سرگشته بین زندان ها بود تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. انقلاب که پیروز شد شهید محمدعلی به خرمشهر آمد و همان موقع سپاه خرمشهر را تشکیل داد و فرمانده سپاه شد و در سال 58 هم ازدواج کرد.
چند فرزند از ایشان باقی مانده است؟
دو پسر . فرزند اولش چهل روز بعد از شروع جنگ به دنیا آمد و فرزند دومش چهل روز پس از شهادتش به دنیا آمد.
از شهید جهان آرا و فرماندهی سپاه خرمشهر می گفتید؟
بله ، همان طور که می دانید بین خرمشهر و عراق فاصله کمی بود. مابین روستای شلمچه و روستای عراقی فقط یک نهر فاصله بود. در آن اوایل درگیری های بسیاری در آن منطقه بود. ستون پنجم در آنجا خیلی فعال بود ضمن اینکه اوایل انقلاب مسئله خلق عرب هم وجود داشت از عراق می آمدند و در ایران بمب می گذاشتند . بمب گذاری خیلی زیاد بود . ایشان دنبال سامان دادن به این مشکلات بود تا اینکه سال 59 جنگ شروع شد. او در آن زمان آن قدر درگیر بود که حتی دو سه روز بعد متوجه مجروح شدن مادر و خواهرم شد.
چطور مجروح شدند؟
خمپاره نزدیک خانه منفجر شد و هر دو آنها در همان منطقه بودند. مادرم شکستگی و جراحت های زیادی داشت و خواهرم هم از ناحیه پا به شدت آسیب دیده بود. آنها را به بیمارستان اهواز و بعد هم دزفول منتقل کردند. در همان موقع عراق موشک هایی به دزفول می زد که هر کدام از آنها یک محله را خراب می کرد. نمی دانید در آن بیمارستان چه فجایعی دیدیم. خیلی وحشتناک بود وقتی یادم می آید از وضعیتی که وجود داشت ، منقلب می شوم . وقتی آن موقع امام (ره) سخنرانی کردند و فرمودند : «دزفولی ها دینشان را ادا کردند» نمی دانید چه انرژی به مردم داده شد و چقدر آنها خوشحال شدند. چهار ماه در دزفول بودیم و در نهایت می خواستند پای خواهرم را قطع کنند که پدرم قبول نکرد .ما برای ادامه معالجات خواهرم به تهران آمدیم و دوران جنگ زدگی مان شروع شد. شهید جهان آرا هم در جنوب مشغول جنگ بود فقط پسرش که به دنیا آمد بعد از یک ماه آمد پسرش را ببیند و فورا برگشت.
همسرشان در تهران بود؟
بله همسرش خانه مادرش در تهران بود.
از رشادت های ایشان چه دیدید و چه شنیدید؟
خودش که هیچ وقت حرفی نمی زد. هر چه شنیدیم پس از شهادتش بود. هرگز از خودش یا کارهایش تعریف نمی کرد. پس از شهادتش دوستانش تعریف کردند و کم کم مشخص شد که ایشان در خرمشهر چه کرده است. بخشی از خاطرات و رشادت های ایشان را هم من از همسرم شنیدم که همرزم ایشان بود. ماجراهای زیادی از تصمیمات ، رفتارها و دلاوری های او نقل شده است که مسلما همه می دانند .
مهمترین موضوعاتی که نقل شده چیست؟
همان طور که می دانید کارهایی که در عرصه جنگ انجام داده است بسیار وسیع است. یکی از مهمترین آنها تجمیع نیروها ، جا به جایی به موقع آنها ، تهیه سلاح و تصمیمات به موقع بود. همرزمانش می گفتند : او در جبهه جنگ مثل یک پدر بود و از همه حمایت می کرد. همسرم می گفت: وقتی شهر خالی شد تا سه چهار ماه هیچ کس از خانواده اش خبر نداشت در این مدت محمد آن قدر به همه بچه ها محبت می کرد که هیچ کس احساس دلتنگی و ناراحتی نمی کرد. تعریف می کرد: روزهای آخری که شهر در حال سقوط بود محمد آمد و به بچه های رزمنده گفت: شهر در حال سقوط است هم اسلحه نداریم و هم نیرو کم داریم. هر کس می خواهد برود( !برق هم نبود) بچه ها شب است و تاریک است هیچ کدام از هم نمی پرسیم که کی رفته و چرا رفته ، هر که می خواهد برود! آن شب هیچ کس نرفت همه ماندند تا فردا باز هم بجنگند .
همسر شما کیست؟ ایشان الان چه می کند؟
شهید منصور مفید . ایشان هم یک سال پیش به شهادت رسید و جانباز شیمیایی بود.
آخرین باری که با ایشان صحبت کردید کی بود؟
فکر می کنم دو، سه ساعت قبل از شهادتش بود . شش مهر ماه به خانه ما زنگ زد و گفت : فردا به تهران می آیم من آن قدر خوشحال شدم که فورا به خانمش زنگ زدم او گفت می دانم ، به من هم گفته که دارد می آید و گفته با ماشین می آیم. قرار بود با ماشین بیاید آن موقع حصر آبادان را شکسته بودند ولی هنوز خرمشهر در اشغال بود. امام (ره) تبریک گفته بودند. فرماندهان می خواستند خدمت امام (ره) برسند . فردای آن روز در هفتم مهر ماه گفتند که یک هواپیما سقوط کرده و فرماندهان در آن بودند. چندین بار از خرمشهر و ستاد مشترک تماس گرفتند و گفتند : آقای جهان آرا به تهران آمده ؟ گفتیم : نه قرار بوده که بیاید ولی هنوز نرسیده ما اصلافکر نمی کردیم در هواپیما باشد. مادرم آن موقع در مرقد مطهر امام رضا (ع) بود و خواب می بیند که برادر شهیدم با لباس احرام آمده و به او می گوید: می خواهم محمد را با خودم مکه ببرم. مادرم می پرسد : من چی؟ می گوید : نه هنوز برای تو زود است. بالاخره پس از تماس های مکرر بعد از ظهر همان روز مشخص می شود که او هم در هواپیما بوده است.
علت سقوط هواپیما چه بود؟
هنوز مشخص نشده عده ای می گفتند بمب گذاشته بودند و عده ای هم می گفتند نقص فنی پیدا کرده است.
پس شهید جهان آرا همراه همرزمانش و فرماندهان دیگر به شهادت رسید؟
بله . شهید فلاحی ، فکوری ، نامجو ، کلاهدوز و ... همه فرماندهان سپاه و ارتش و هوانیروز بودند.
آخرین دیدار شما با برادرتان کی بود؟
آخرین بار من ایشان را بعد از هفتم تیر دیدم.
چه توصیه هایی داشت؟
توصیه به نماز خواندن ، مطالعه و خصوصا گوش کردن به سخنرانی ها و فرمایشات امام (ره) داشت. او عاشق امام بود. همیشه به مادر و پدرم بسیار احترام می گذاشت . هیچ وقت کسی از او بدی و بی احترامی ندید. به محض اینکه به خانه می آمد اول دست مادرم را می بوسید. خیلی با معلومات بود. به جزئیات خیلی توجه می کرد. آدم بسیار دقیقی بود. به همه توجه می کرد. شهید جهان آرا فرد خود ساخته ای بود ، هیچ وقت خود را در شرایط آسان و راحت قرار نمی داد مثلادر گرمای طاقت فرسای خرمشهر هیچ وقت زیر کولر نمی خوابید، شب ها روی بام می خوابید . مادرم می گفت پسر هوا گرم و شرجی است بالای بام گرمت می شود بیا پایین بخواب می گفت: خیلی هم خوب است. شما نگران نباش. هیچ وقت از هیچ چیز شکایت نمی کرد. تحمل بسیار بالایی داشت.
از شما متشکرم.
روزنامه رسالت، شماره 6633 به تاریخ 10/11/87، صفحه 19 (بانو)