- ۵ نظر
- ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۳
نامی گره خورده با خرمشهر. نامش با نام خرمشهر، گره خورده و این نام در صد خاطره، زنده میشود. صد خاطره از مردی که خرمشهر با فرماندهی او 35 روز مقاومت کرد؛ «محمد جهانآرا».
نامی گره خورده با خرمشهر. نامش با نام خرمشهر، گره خورده و این نام در صد خاطره، زنده میشود. صد خاطره از مردی که خرمشهر با فرماندهی او 35 روز مقاومت کرد؛ «محمد جهانآرا».
این تصاویر از به دنیا آمدنش آغاز میشود، تصویر نخست، تصویر کودکی است که به خانواده هفت نفری اضافه شد: «پنجمین فرزند خانوادهی جهانآرا در خانه به دنیا آمد. اسمش را گذاشتند سید محمدعلی. هنوز به سن مدرسه نرسیده بود، میرفت کلاس قرآن سید حسن یزدی. مسجد امام جعفر صادق (ع) نزدیک خانهشان بود و محمد عاشق کتابهای کتابخانهاش.» و تصویر پایان، همان تصویر همه از خداییم به سوی خدا بازمیگردیم. بین این دو هم زندگی اوست، از دوران کودکی و مدرسه تا دوران بزرگسالی، ازدواج، پدرشدن، فرماندهی.
در بیستمین جلد مجموعه یادگاران، فرماندهی روایت میشود که بعد از خدا همه کس نیروهایش بود، وقتی آنها اشتباه میکردند انگار خودش مرتکب آن اشتباه شده بود. او فرماندهی بود که وقتی شناسایی نیروهایش طول میکشید مانند مادری که چشمانتظار فرزندش باشد، مدام سراغ نیروها را میگرفت. «کتاب جهانآرا»، یک فرمانده متفاوت را به تصویر میکشد که پابهپای نیروهایش نگهبانی میداد: «پست نگهبانی جهانآرا و حمید با هم بود. حمید دائم غر میزد: «این فرمانده ما خودش میخوابه ما باید پست بدیم». صبح از دفتر فرمان ده حمید را خواستند. محمد منتظرش بود. حمید آنجا هم درباره فرماندهی جهانآرا متلک میگفت و محمد چیزی نمیگفت. وقتی احمد گفت محمد همان فرمانده است حمید کفشهایش را برداشت، فرار کرد. خجالت میکشید محمد جهانآرا را ببیند. همان شب جهانآرا دنبال حمید میگشت. میگفت: تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمیدم. باید حمید بیاد.» و صدمین تصویر، تصویر دردناک از دست دادن اوست: «بچهها جمع شده بودند توی مهمانسرای استانداری. خبر داده بودند محمد هم توی هواپیما بوده و شهیده شده. هرچه میگشتند اسمش را در لیست پرواز نمیدیدند. جایش اسم عندلیب توی لیست بود؛ فرمانده سپاه دزفول. میگفت: قرار بود من با این هواپیما برم، جهانآرا خواهش کرد، من هم جام رو دادم بهش.»
این کتاب متشکل از 100 خاطره از شهید جهان آرا است و زمان تولد، کودکی، نوجوانی تا دوران جنگ و شهادت او را در برمیگیرد.
این خاطرات با حفظ روایت داستانی از قول دوستان جهان آرا و نزدیکان او نقل شده است. همچنین از مصاحبه صغری اکبرنژاد همسر این شهید با مجله کمان در این کتاب بهره گرفتهشده است.
جهانآرا عصبانی بود. گوشی را دادند به بنیصدر. بهش گفت «آقای رئیسجمهور خجالت نمیکشید تا نزدیکی فرمانداری رفتید به بچهها سر نزدید؟ از ترس جونتون برگشتید رفتید. فکر کردهید اینا برای کی دارن میجنگن؟ خودتون رفتهید توی زیرزمین قایم شدهید به ما دستور میدید؟ اگر ما میجنگیم به حرمت امامه به خاطر اسلامه».
بنیصدر تمام وقت میگفت «آقا با من این جوری صحبت نکنید، مراقب حرفهاتان باشید.»
بعد با عصبانیت گوشی را گذاشت.
زنهای خرمشهر یک عالم مهمات توی بیابانهای سربند مخفی کرده بودند. محمد را که دیدند گریهشان گرفته بود. میخواستند برگردند شهر. جهانآرا بهشان گفت «شما به پاکی حضرت مریم هستید. شما قلب جبههاید. اگر شما نبودید چندتا از برادرها باید میآمدند اینجا کار میکردند؟ اگر تیری آنجا شلیک میشود به همت شماست.»
محمد چشم از دوربین برداشت، نگاهش کرد و گفت:«فحش نده. رزمندهی اسلام نباید توهین کنه. حضرت علی (ع) میگه اصلاً به دشمنتون هم فحش ندید.»
فرآوری: رویا فهیم
بخش کتاب و کتابخوانی تبیان
منابع: پاتوق کتاب، خبرگزاری کتاب ایران
ساواکی
خبر را ناگهانی شنیدم، مانده بودم چهطور آن را به محمد بگویم، غروب بود که جلوی در مسجد دیدمش. با اینکه سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت، دل پرجرأتی داشت. با دیدنم دستی برایم تکان داد. ”اینجا چه کار میکنی؟“، به زمین زل زدم و گفتم ساواک مرتضی رو گرفته. گفت: ”باید کاری کنیم، ساواک با کسی شوخی نداره.“، طبق قرار قبلی، نیمهشب کنار شط، محمد را دیدم. از جلوی خانه ماموری که مرتضی را دستگیر کرده بود گذشتیم. محمد گفت: دو تا سنگ بزرگ برایم پیدا کن. سریع برایش سنگ پیدا کردم و فوراً پشت یکی از خانههای محله رفتم. ناگهان فریاد محمد بلند شد: ”اگر جرأت داری بیا بیرون، بدبخت آدم فروش.“؛ مامور ساواک که از چاقی مثل بشکه بود، جلوی پنجره ظاهر شد، فریاد زد: برو گمشو بچه. محمد سنگ را به طرف خانه ی ساواکی پرت کرد، ناگهان در خانه باز شد. مامور، اسلحهی کمریاش را به سمت محمد گرفت. محمد نیشخندی زد و جلوتر از مرد به راه افتاد.
یک جلد کلامالله مجید و یک سکه طلا. محمد به شوخی میگفت: ”با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟“، به او گفتم: ”طرح این مسئله کوچک کردن من است.“، محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جملههایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جملهای نوشت: ”امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.“، حالا هرچند وقت یکبار، وقتی خستگی بر من غلبه میکند، این نوشتهها را میخوانم و آرام میگیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.
محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرا مسئولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکى از دوستان بود، اسباب کشیدیم. در همان زمان حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: ”وام هم به شما تعلق میگیرد، شما این زمین و وام را بگیرید و خانهای برای خودتان بسازید.“، میدانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت: ”من به خاطر کارم نمیخواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را میخواهم به دو نفر از عربهای خرمشهر بدهم که واقعاً مستضعف هستند و آنان را میشناسم.“؛ قبل از جنگ او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید و میآمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام میداد. فرصت اینکه بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت.
قرار بود یکی از مسئولان در دانشگاه جندی شاپور سخنرانی کند. با شروع همایش سکوتی غیر منتظره در سالن دانشگاه حکم فرما شد. با بالا رفتن دست محمد، مرتضی سنگی را که در مشت داشت به شیشه قدی در ورودی کوبید. محمد با تمام صدایی که در گلو داشت فریاد زد: ”اللهاکبر، اللهاکبر.“، جمعیت سالن را ترک کرد و به سمت میدانی سرازیر شده بود که مجسمه شاه در وسط آن بود. نظامیان با شلیکهای هوایی و آوردن تانکها سعی در پراکنده کردن جمعیت داشتند. محمد از مجسمه بالا رفت و سیم بکسلی که از مرتضی گرفته بود را دور گردن مجسمه انداخت. در حالی که پایین میپرید فریاد زد: ”بکشیدش، بکشیدش.“، چند دقیقه بعد مجسمه جلوی نگاههای نظامیان، خوار و ذلیل به خاک افتاد.
شهید جهانآرا در مورد یکی از صحنههای حماسه خرمشهر میگوید: امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم،
بچهها توسط بیسیم شهادت نامه خود را میگفتند و یک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود، بچهها میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم حداقل بگذارید چندتا ازآنها را بزنیم و بعد بمیریم. تانکها همه اطراف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متر دستور آتش دادم. چهار آر.پی.جی7 داشتیم. با بلند شدن از گودال اولین تانک را بچهها زدند. دومی در عقبنشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، نیز دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: اللهاکبر! اللهاکبر! حمله کنید، که دشمن پا به فرار گذاشت.
نزدیک پل ایستگاه دوازده، برای شکست حصر آبادان به کمین نشستیم. محمد بلند فریاد کشید: ”نصر من الله و فتح قریب.“ انفجارهای مهیب زمین را لرزاند. گلولهها با گراهای از پیش تعیین شده روی هدفها کوبیده میشد. بادی از سمت کارون شروع به وزیدن کرد. گرد و خاک با بوی نفت در هوا پخش شد. در تمام مدتی که نقشهی عملیات را کشیده بودیم به لولههای نفت فکر نکرده بودیم!. ”دعا کنید که باد از کار بیفتد. به طرف سنگرها عقب نشینی کنید.“؛ محمد در کنار نیروها، پیشانی به خاک گذاشته بود و دعا میخواند. باد قطع شد و فریاد حمله از هر طرف شنیده میشد. منطقه از جنازههای عراقیها پر شده بود و صف اسیران لحظه به لحظه طولانیتر می شد. محمد و یارانش از اینکه توانسته بودند فرمان امام را به انجام برسانند در پوست خود نمیگنجیدنند.
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط میشود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، تولد و ... چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامهای مینوشت و از این روزها یاد میکرد. در این نامهها مسئولیت من و خودش را مینوشت. نامهای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگیمان را یادآور میشد و همه این نامهها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را میخوانم میبینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیهای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. میدیدم
موقع نماز قنوتهایش عوض شده. بیش از حد در قنوت میایستاد. همین نشانهها مرا به
فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر، برخوردهای عاطفیاش بیشتر
شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را
بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان
کردم دارد او را میبوید، با تمام وجود، بعد کنده شد و رفت.
محمد سوار هواپیما شد. سرلشگر فلاحی، سرتیپ نامجو، برادر کلاهدوز و سرتیپ فکوری هم در بین جمعیت بودند. قرار بود چگونگی شکست حصر آبادان را به امام گزارش دهند. در طول سفر هواپیما تکانهای شدیدی داشت و صدای صلوات قطع نمیشد. صدای خلبان در فضای هواپیما پیچید: ”با سلام و درود به روح پاک شهدای اسلام و سلام و درود به شما رزمندگان، به اطلاع میرساند که هم اکنون در آسمان تهران هستیم.“؛ از انتهای هواپیما بوی سوختگی تندی به مشام رسید و هواپیما با تمام سنگینیاش به زمین کوبیده شد
من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم ...
و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟
ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.
ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود.
ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.
منبع: سایت ساجد
یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچههایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده.
توپ های چادر مشکی مرغوب میان خانه هدایتالله قل میخورد و تا نزدیک پایم روی مبل های نیم دار اطاق نشیمن مرد ولو میشود. هدایت الله با صورتی پر ازخطوط مهربانی نزدیک میآید و گوشه پارچه چادرمشکی اعلا را به دستم میدهد: «خودتان نگاه کنید جنس مرغوب است» چادر نمازهای خوش قیمت هم کنار دستش است و برایشان تبلیغ میکند. «توی زیرزمین خانه پارچهفروشی داریم. اینها هم چادر مشکی اعلا است، دست بزنید جنسش خیلی عالی است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بیخیال اینکه قرار است در مورد خانهای که محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنیم.
سیدهدایتالله حالا چادرهای نماز دوخته شده را از نایلونی بزرگ بیرون میآورد و تند و تند با لهجه گرم جنوبیاش در هیات یک فروشنده پرتجربه، چادرها را تبلیغ میکند؛ «ما با دو تا زخمی آمدیم تهران. سال 60 خیابان ری منزلی اجاره کردیم. از خرمشهر هیچ وسیلهای نیاورده بودیم، هیچکس نمیتوانست چیزی بیاورد. من البته میتوانستم با کمک محمد که فرمانده سپاه خرمشهر بود، بیاورم اما نیاوردم تا من هم مثل بقیه جنگزدهها باشم. مدتی بعد بنیاد شهید توی خیابان اسلامبولی خیابان دهم به ما خانهای داد. یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچههایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده. بعد توی بلوار کشاورز در مجتمع سامان به ما آپارتمانی دادند که آنجا هم دوام نیاوردیم. ساکنان مجتمع خیلی مبادی اخلاق اسلامینبودند. عطایش را به لقایش بخشیدیم. بعد زمین همین خانه را دادند و من خودم آن را ساختم. زمین 84 هزار تومان بود که گفتند لازم نیست پولش را بدهید. قبول نکردم، البته یک مدتی هم گفتند که بروم در یکی از خانههای مصادرهای زندگی کنم. آن را هم قبول نکردم، گفتم من در خانه مردم نمینشینم.»
میپرسم از خاطرات دوران کودکی سیدمحمد هم چیزی به خاطر دارید؟ «خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث میکردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»
سید هدایتالله مهربان چیزی توی ذهنش افتاده، انگار میخواهد چیزی را که گم کرده پیدا کند: «محمد برایم تعریف کرد که رفته بودند با بنیصدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود که این آقا امکانات لازم را به ما نمیدهد و دست دست میکند، امام(ره) توپیده بود به بنیصدر. بعد از جلسه بنیصدر، محمد را دعوا کرده بود که چرا جلوی آقا این حرفها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا کردند. بنیصدر رفته بود خرمشهر، محمد یقهاش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد میگفت بنیصدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچکس نمیترسید.»
سید هدایتالله پدر 13 فرزند، شش دختر و هشت پسر، میگوید: «محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی کورهپزخانهها میرفت و با دهن روزه آجر خالی میکرد به خاطر همین بدن قوی و محکمیداشت. خسته نمیشد. راستی یک خاطره دارم که تا حالا هیچجا تعریف نکردهام: «شبهفت محمد که تمام شد، خانمیآمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر کاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمیگذاشتن با جهانآرا صحبت کنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیک کرد و کارم را راه انداخت. آمدهام بگویم که این کار پسر تو باعث شد که من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت کنم.»
پیرمرد صاحب قرضالحسنهای است که با کمک آن برای دخترهای بیبضاعت خرمشهری جهاز تهیه میکند: «با 600 هزار تومان جهاز میخرم برایشان، میروم سراغ مدیران کارخانهها و همهچیز را ارزان و مناسب به حرمت جهانآرا به من میفروشند.» حیاط خانه جهانآرا پر از پیچکهایی است که سیدهدایتالله آنها را با نخی بلند به پشتبام وصل کرده و میگوید: «اینها گل که بدهند خانهام غرق گل میشود.»
«ممد نیست» اما سید هدایتالله جهانآرا کت و شلوارش را مرتب میکند و در خانه خیابان گرگان که با دستهای خودش ساخته چای و نبات خوزستانی هم میزند آن هم زیر نگاههای سنگین «ممد» که بارها و بارها روی دیوار خانه کلنگی تکرار میشوند.
منبع: تهران امروز
در گفتگو با بی بی فاطمه جهان آرا خواهر شهید سید محمدعلی جهان آرا مطرح شد؛
خانم جهان آرا ابتدا بفرمایید چند فرزند در خانواده بودید؟
سیزده فرزند. هشت برادر و پنج خواهر.
چند تا از برادرهایتان به شهادت رسیدند؟
سه تا برادرهایم شهید شدند.
شهید سیدمحمدعلی جهان آرا چندمین فرزند خانواده بود؟
پنجمین برادر بود.
از برادرهای دیگر که به شهادت رسیدند بگویید؟
شهید محسن برادر سومم بودند که مفقودالاثر شد و دو سال پیش شهادت ایشان را اعلام کردند. شهید علی هم برادر ششم بود که در رژیم پهلوی به فعالیت های ضدرژیم مشغول بود و جزء گروه «منصورون» بود. افراد دیگری که در این گروه فعالیت کردند آقایان محسن رضایی ، بصیرزاده ، اسماعیل زمانی ، سیدعلی و سید محمد جهان آرا و سید مرتضی نعمت زاده بودند. سید علی در سال 56 توسط ساواک دستگیر می شود و بعد از انقلاب متوجه شدیم که ایشان را به شهادت رسانده اند.
پدرتان چه شغلی داشت و آیا فرد مذهبی بود؟
ایشان پارچه فروشی داشت و بسیار مرد مذهبی بود.
در کجا به دنیا آمدید و زندگی می کردید؟
ما همگی در خرمشهر به دنیا آمدیم و تا سال 59 در خرمشهر زندگی کردیم.
وقتی که جنگ شروع شد. مادرم و خواهر کوچکم مجروح شدند ، خواهرم از ناحیه پا به شدت آسیب دیده بود به طوری که در اهواز می خواستند پای او را قطع کنند . هشت ماه از جنگ گذشته بود که مجبور شدیم به تهران بیاییم.
ارتباط شما با شهید محمد علی جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر چگونه بود؟
من فرزند یازدهم بودم و ایشان فرزند پنجم بود ولی از نظر روابط خواهر و برادری ، ارتباط خیلی خوبی داشتیم. او از نظر عقیدتی و ایدئولوژی خیلی روی ما بچه ها اثر گذار بود. به خاطر می آورم کوچک که بودیم بعد از نماز صبح که می خوابیدیم ایشان بالای سرما نوار قرآن با قرائت عبدالباسط می گذاشت و این کار او باعث شده بود که آیات قرآن در ضمیر ما نقش ببندد و صدای قرآن همیشه در گوشمان باشد. البته پدر و مادر هم افراد مذهبی بودند. ما بچه ها با چادر به مدرسه می رفتیم و در زمان رژیم پهلوی در مدرسه به خاطر حجابمان مشکل داشتیم. مخصوصا دوران راهنمایی که سال های 55 و 56 بود مدیران مدرسه خیلی با ما درگیر می شدند. دبیرهای بهایی هم داشتیم که ما را اذیت می کردند. معلم دینی ما بهایی بود که او بیش از بقیه اذیت می کرد و معمولاما را از درس دینی تجدید می کرد!
از شهید محمدعلی جهان آرا بگویید؟
همه برادرهایم، خصوصا محمد بسیار مذهبی بودند ، از بچگی مسجد می رفتند ، نماز و قرآن می خواندند به سن 12 ، 13 سالگی که رسیدند با دوستانشان گروهی تشکیل داده و پیمان نامه ای نوشتند که بر ضد رژیم شاه مبارزه کنند و مردم را آگاه کنند که بعد گروه منصورون نام گرفت.
البته تعدادی از این گروه شهید شدند مثل شهید صفاتی مقدم ، شهید صفری ، شهید رفیعی و ... اینها قبل از انقلاب توسط ساواک شهید شدند.
ویژگی های اخلاقی شهید محمد علی جهان آرا چه بود؟
شهید جهان آرا فردی مهربان ، مردمدار و شوخ طبع بود با هر گروه سنی که می نشست مثل همان گروه سنی رفتار می کرد. اگر با خاله هایم که همگی مسن هستند هم صحبت کنید ، می بینید که همه خاطرات خیلی خوبی از او دارند. چون آدمی بود که خیلی مثبت رفتار می کرد. همه او را خیلی دوست داشتند. هیچ کدام از برادرهایم مثل محمد نبودند که با همه بجوشند ولی او با همه خوب بود و به همه محبت می کرد. مرتب به ما خواهرها کتاب می داد تا مطالعه کنیم و بینش اعتقادیمان بالابرود. او به همه چیز توجه داشت.
فعالیت های ضد رژیم پهلوی ایشان چگونه بود؟
مدتی دانشجو بود و در رشته مدیریت بازرگانی در تبریز درس می خواند پس از یک سال وارد مبارزات به طور جدی شد. مدت یک سال زندانی شد و بعد هم به طور مخفیانه زندگی می کرد. در این مدت تلفن می کرد و گه گاهی به تهران می آمدیم و او را در پارک و ... می دیدیم. ساواک در تعقیب او بود. تلفن ها و منزلمان تحت نظر بود. قبل از آن هم البته به خاطر برادر دیگرم به خانه امان می ریختند.
ساواک برای پیدا کردن برادرهایم حتی خواهرم را به مدت دو ماه دستگیر کرد بدون اینکه به ما خبر بدهند. در این مدت مادرم سرگشته بین زندان ها بود تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. انقلاب که پیروز شد شهید محمدعلی به خرمشهر آمد و همان موقع سپاه خرمشهر را تشکیل داد و فرمانده سپاه شد و در سال 58 هم ازدواج کرد.
چند فرزند از ایشان باقی مانده است؟
دو پسر . فرزند اولش چهل روز بعد از شروع جنگ به دنیا آمد و فرزند دومش چهل روز پس از شهادتش به دنیا آمد.
از شهید جهان آرا و فرماندهی سپاه خرمشهر می گفتید؟
بله ، همان طور که می دانید بین خرمشهر و عراق فاصله کمی بود. مابین روستای شلمچه و روستای عراقی فقط یک نهر فاصله بود. در آن اوایل درگیری های بسیاری در آن منطقه بود. ستون پنجم در آنجا خیلی فعال بود ضمن اینکه اوایل انقلاب مسئله خلق عرب هم وجود داشت از عراق می آمدند و در ایران بمب می گذاشتند . بمب گذاری خیلی زیاد بود . ایشان دنبال سامان دادن به این مشکلات بود تا اینکه سال 59 جنگ شروع شد. او در آن زمان آن قدر درگیر بود که حتی دو سه روز بعد متوجه مجروح شدن مادر و خواهرم شد.
چطور مجروح شدند؟
خمپاره نزدیک خانه منفجر شد و هر دو آنها در همان منطقه بودند. مادرم شکستگی و جراحت های زیادی داشت و خواهرم هم از ناحیه پا به شدت آسیب دیده بود. آنها را به بیمارستان اهواز و بعد هم دزفول منتقل کردند. در همان موقع عراق موشک هایی به دزفول می زد که هر کدام از آنها یک محله را خراب می کرد. نمی دانید در آن بیمارستان چه فجایعی دیدیم. خیلی وحشتناک بود وقتی یادم می آید از وضعیتی که وجود داشت ، منقلب می شوم . وقتی آن موقع امام (ره) سخنرانی کردند و فرمودند : «دزفولی ها دینشان را ادا کردند» نمی دانید چه انرژی به مردم داده شد و چقدر آنها خوشحال شدند. چهار ماه در دزفول بودیم و در نهایت می خواستند پای خواهرم را قطع کنند که پدرم قبول نکرد .ما برای ادامه معالجات خواهرم به تهران آمدیم و دوران جنگ زدگی مان شروع شد. شهید جهان آرا هم در جنوب مشغول جنگ بود فقط پسرش که به دنیا آمد بعد از یک ماه آمد پسرش را ببیند و فورا برگشت.
همسرشان در تهران بود؟
بله همسرش خانه مادرش در تهران بود.
از رشادت های ایشان چه دیدید و چه شنیدید؟
خودش که هیچ وقت حرفی نمی زد. هر چه شنیدیم پس از شهادتش بود. هرگز از خودش یا کارهایش تعریف نمی کرد. پس از شهادتش دوستانش تعریف کردند و کم کم مشخص شد که ایشان در خرمشهر چه کرده است. بخشی از خاطرات و رشادت های ایشان را هم من از همسرم شنیدم که همرزم ایشان بود. ماجراهای زیادی از تصمیمات ، رفتارها و دلاوری های او نقل شده است که مسلما همه می دانند .
مهمترین موضوعاتی که نقل شده چیست؟
همان طور که می دانید کارهایی که در عرصه جنگ انجام داده است بسیار وسیع است. یکی از مهمترین آنها تجمیع نیروها ، جا به جایی به موقع آنها ، تهیه سلاح و تصمیمات به موقع بود. همرزمانش می گفتند : او در جبهه جنگ مثل یک پدر بود و از همه حمایت می کرد. همسرم می گفت: وقتی شهر خالی شد تا سه چهار ماه هیچ کس از خانواده اش خبر نداشت در این مدت محمد آن قدر به همه بچه ها محبت می کرد که هیچ کس احساس دلتنگی و ناراحتی نمی کرد. تعریف می کرد: روزهای آخری که شهر در حال سقوط بود محمد آمد و به بچه های رزمنده گفت: شهر در حال سقوط است هم اسلحه نداریم و هم نیرو کم داریم. هر کس می خواهد برود( !برق هم نبود) بچه ها شب است و تاریک است هیچ کدام از هم نمی پرسیم که کی رفته و چرا رفته ، هر که می خواهد برود! آن شب هیچ کس نرفت همه ماندند تا فردا باز هم بجنگند .
همسر شما کیست؟ ایشان الان چه می کند؟
شهید منصور مفید . ایشان هم یک سال پیش به شهادت رسید و جانباز شیمیایی بود.
آخرین باری که با ایشان صحبت کردید کی بود؟
فکر می کنم دو، سه ساعت قبل از شهادتش بود . شش مهر ماه به خانه ما زنگ زد و گفت : فردا به تهران می آیم من آن قدر خوشحال شدم که فورا به خانمش زنگ زدم او گفت می دانم ، به من هم گفته که دارد می آید و گفته با ماشین می آیم. قرار بود با ماشین بیاید آن موقع حصر آبادان را شکسته بودند ولی هنوز خرمشهر در اشغال بود. امام (ره) تبریک گفته بودند. فرماندهان می خواستند خدمت امام (ره) برسند . فردای آن روز در هفتم مهر ماه گفتند که یک هواپیما سقوط کرده و فرماندهان در آن بودند. چندین بار از خرمشهر و ستاد مشترک تماس گرفتند و گفتند : آقای جهان آرا به تهران آمده ؟ گفتیم : نه قرار بوده که بیاید ولی هنوز نرسیده ما اصلافکر نمی کردیم در هواپیما باشد. مادرم آن موقع در مرقد مطهر امام رضا (ع) بود و خواب می بیند که برادر شهیدم با لباس احرام آمده و به او می گوید: می خواهم محمد را با خودم مکه ببرم. مادرم می پرسد : من چی؟ می گوید : نه هنوز برای تو زود است. بالاخره پس از تماس های مکرر بعد از ظهر همان روز مشخص می شود که او هم در هواپیما بوده است.
علت سقوط هواپیما چه بود؟
هنوز مشخص نشده عده ای می گفتند بمب گذاشته بودند و عده ای هم می گفتند نقص فنی پیدا کرده است.
پس شهید جهان آرا همراه همرزمانش و فرماندهان دیگر به شهادت رسید؟
بله . شهید فلاحی ، فکوری ، نامجو ، کلاهدوز و ... همه فرماندهان سپاه و ارتش و هوانیروز بودند.
آخرین دیدار شما با برادرتان کی بود؟
آخرین بار من ایشان را بعد از هفتم تیر دیدم.
چه توصیه هایی داشت؟
توصیه به نماز خواندن ، مطالعه و خصوصا گوش کردن به سخنرانی ها و فرمایشات امام (ره) داشت. او عاشق امام بود. همیشه به مادر و پدرم بسیار احترام می گذاشت . هیچ وقت کسی از او بدی و بی احترامی ندید. به محض اینکه به خانه می آمد اول دست مادرم را می بوسید. خیلی با معلومات بود. به جزئیات خیلی توجه می کرد. آدم بسیار دقیقی بود. به همه توجه می کرد. شهید جهان آرا فرد خود ساخته ای بود ، هیچ وقت خود را در شرایط آسان و راحت قرار نمی داد مثلادر گرمای طاقت فرسای خرمشهر هیچ وقت زیر کولر نمی خوابید، شب ها روی بام می خوابید . مادرم می گفت پسر هوا گرم و شرجی است بالای بام گرمت می شود بیا پایین بخواب می گفت: خیلی هم خوب است. شما نگران نباش. هیچ وقت از هیچ چیز شکایت نمی کرد. تحمل بسیار بالایی داشت.
از شما متشکرم.
روزنامه رسالت، شماره 6633 به تاریخ 10/11/87، صفحه 19 (بانو)