لایتنـــــــاهی

خویشم همه غیر آمد؛ از غیر گسستم من...

لایتنـــــــاهی

خویشم همه غیر آمد؛ از غیر گسستم من...

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید محمد جهان آرا» ثبت شده است

1

آرشیو کامل عکس، کلیپ و مقاله از شهید سید محمدعلی جهان‌آرا: منوی وبلاگ، سربرگ «عزیز خرمشهر»


«خرمشهر؛ کو جهان‌آرا» که خاطرات صغرا اکبرنژاد (همسر شهید جهان‌آرا) است توسط سوره‌ی مهر به چاپ هشتم رسید.

            این کتاب حاصل گفت‌وگوی «مرتضی سرهنگی» و «هدایت‌اله بهبودی» با صغرا اکبرنژاد (همسر شهید سیدمحمد جهان‌آرا) است که به صورت پرسش و پاسخ تنظیم شده است.

            اکبرنژاد در این گفت‌وگو با اشاره به فعالیت‌های قبل از انقلاب خود، تجربه‌های زندان و آشنایی با جهان‌آرا، ابعاد شخصیتی و فعالیت‌ها، دلمشغولی‌ها، حضور جهان‌آرا در جبهه‌های جنگ و در نهایت شهادت وی را روایت می‌کند.

            اکبرنژاد در بخشی از صحبت‌هایش از تجربه‌های زندان می‌گوید: «به نظرم زندان مدرسه بزرگی بود. حتی آن موقع شنیده می‌شد که شاه گفته است: جوان‌هایی که هیچ چیز نمی‌دانند‏، وقتی به زندان می‌روند آگاه می‌شوند. بعضی‌ها هم به طنز می‌گفتند: تنها حرف درستی که شاه در 36 سال حکومتش زده همین جمله است!»

            چاپ هشتم این کتاب در 30 صفحه‌ی رقعی و با قیمت 500 تومان منتشرشده است.

1) اولین بار بود سپاه مى آمدم. دیدم خیلى از بچه هایى که مى شناسم، آنجا هستند. بیشترشان رفیق هاى سید على، داداشم بودند. غلام من را دید. پرسید «تو اومده اى اینجا چى کار؟» از این که توى جمع به این شلوغى، یکى من را تحویل گرفت، خیلى ذوق کردم. گفتم «اومدم ببینم چه خبره؟ چه کارى از دست ما بر مى آد؟» صحبت مى کردیم که یکى از ساختمان آمد بیرون. غلام دست او را گرفت. کشید طرف من که معرفیش بکند. گفت «این مثل برادرت، سید علیه.»

بلند قد بود. قیافه اش براى من خیلى جذاب بود. نگاهى بهم کرد و گفت «بارک اللّه».

«بارک اللّه» اش را تا آخر عمر از یادم نمى رود. خیلى خوشم آمد. رفت طرف چند نفر و مشغول صحبت شدند. بس که حواسم بهش بود، غلام را گم کردم. خیلى دلم مى خواست بشناسمش. چند روز توى مسجد جامع دیدمش. صداش میکردند محمد.

جهان آرا بود


2) سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد، او، سیدعلی و تعدادی از بچه‏های خرمشهر گروه حزب‏الله را تشکیل دادند و طوماری از خواست‏هایشان را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود با خونشان امضا کردند. در همان سال‏ها سید محمد دستگیر شد و شش ماه در زندان بود که پس از آزادی‏اش زندگی مخفی خود را همراه با سیدعلی در گروه منصوریون شروع کردند، سیدعلی پس از اندکی دستگیر شد و به شهادت رسید. پس از پیروزی انقلاب سید محمد به عضویت سپاه درآمد که در زمان فتح خرمشهر و چندی پیش از آن فرمانده سپاه خرمشهر بود. ( به روایت پدر شهید )


3) پیوند جهان‌آرا و خرمشهر به‌نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان‌آرا می‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهان‌آرا می‌گفت: من بعضی از شب‌ها جسد بچه‌های خرمشهر را می‌بینم که توسط سگ‌ها تکه‌پاره می‌شود، ولی ما نمی‌توانیم از سنگرها و پناهگاه‌ها خارج شویم و این جنازه‌ها را نجات دهیم. شب و روز جهان‌آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. (به نقل از همسر شهید)


4) امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم. بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادت‌نامه خود را می‌گفتند و یک نفر پش بی‌سیم یادداشت می‌کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه‌ها می‌خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن‌ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانک‌ها همه طرف را می‌زدند و پیش می‌آمدند. با رسیدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی‌جی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچه‌ها زدند. دومی در حال عقب‌نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود...(به روایت خود شهید)


5) شهید جهان‌آرا در جریان کودتای نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حرکت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به کمک نیروهای مومن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و کشف بخشی از شبکه کودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهده‌دار بود. ایشان ضمن اینکه با زیرکی و درایت در خنثی کردن این توطئه عمل می‌کرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند.


6) دامادم می‏گوید شب‏هایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه‏ های بسیجی با او همکلام می‏شود از او می‏پرسد جهان‏ آرا کیست؟ تو او را می‏شناسی و سیدمحمد جواب می‏دهد پاسداری است مثل تو، او می‏گوید نه جهان‏ آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب می‏دهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی‏ اش راهی اتاق فرماندهی می‏شود می‏بیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.( به روایت پدر شهید )


7) همکارانش معتقدند او فرمانده سپاه خرمشهر بود، اما مثل یک سپاهی عادی رفتار می‏کرد، آنها می‏گویند وقتی اسلحه به خرمشهر می‏بردیم و آنجا خالی می‏کردیم جهان‏ آرا اصلاً خسته نمی‏شد. به او می‏گفتند تو چرا خسته نمی‏شوی و او پاسخ می‏داد، وقتی که در رژیم سابق زندگی مخفی داشتم برای کسب درآمد در کوره‏های تهران آجر بار می‏کردم در حالیکه روزه هم بودم، اگر بدنم مقاومت دارد از بابت آن روزها است.( به روایت پدر شهید )


8) جانباز عزیز جنگ، برادر محمد نورانی در این باره می گوید: «وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می آمد. در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشورا است. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان آرا تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً متأثر شده بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را دادیم اما امام را داریم، ان شاء الله امام خمینی(ره) زنده باشد.»


9) ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه‌اش برایم خاطره‌ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می‌شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به ‌خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه‌ای می‌نوشت و از این روزها یاد می‌کرد.

در این نامه‌ها مسئولیت من و خودش را می‌نوشت. نامه‌ای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی‌مان را یادآور می‌شد و همه این نامه‌ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می‌خوانم می‌بینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه‌ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند. (به نقل از همسر شهید)

123

مسجد جامع خرمشهر (لینک منبع)


نامی گره خورده با خرمشهر. نامش با نام خرمشهر، گره خورده و این نام در صد خاطره، زنده می‌شود. صد خاطره از مردی که خرمشهر با فرماندهی او 35 روز مقاومت کرد؛ «محمد جهان‌آرا».


  • یادگاران (کتاب جهان‌آرا)/ فرزانه مردی/ انتشارات روایت فتح/ سال 1389/ 100 صفحه/ 1300 تومان

            نامی گره خورده با خرمشهر. نامش با نام خرمشهر، گره خورده و این نام در صد خاطره، زنده می‌شود. صد خاطره از مردی که خرمشهر با فرماندهی او 35 روز مقاومت کرد؛ «محمد جهان‌آرا».

            این تصاویر از به دنیا آمدنش آغاز می‌شود، تصویر نخست، تصویر کودکی است که به خانواده هفت نفری اضافه شد: «پنجمین فرزند خانواده‌ی جهان‌آرا در خانه به دنیا آمد. اسمش را گذاشتند سید محمدعلی. هنوز به سن مدرسه نرسیده بود، می‌رفت کلاس قرآن سید حسن یزدی. مسجد امام جعفر صادق (ع) نزدیک خانه‌شان بود و محمد عاشق کتاب‌های کتابخانه‌اش.» و تصویر پایان، همان تصویر همه از خداییم به سوی خدا بازمی‌گردیم. بین این دو هم زندگی اوست، از دوران کودکی و مدرسه تا دوران بزرگسالی، ازدواج، پدرشدن، فرماندهی.

            در بیستمین جلد مجموعه یادگاران، فرماندهی روایت می‌شود که بعد از خدا همه کس نیروهایش بود، وقتی آن‌ها اشتباه می‌کردند انگار خودش مرتکب آن اشتباه شده بود. او فرماندهی بود که وقتی شناسایی نیروهایش طول می‌کشید مانند مادری که چشم‌انتظار فرزندش باشد، مدام سراغ نیروها را می‌گرفت. «کتاب جهان‌آرا»، یک فرمانده متفاوت را به تصویر می‌کشد که پابه‌پای نیروهایش نگهبانی می‌داد: «پست نگهبانی جهان‌آرا و حمید با هم بود. حمید دائم غر می‌زد: «این فرمانده ما خودش می‌خوابه ما باید پست بدیم». صبح از دفتر فرمان ده حمید را خواستند. محمد منتظرش بود. حمید آن‌جا هم درباره فرماندهی جهان‌آرا متلک می‌گفت و محمد چیزی نمی‌گفت. وقتی احمد گفت محمد همان فرمانده است حمید کفش‌هایش را برداشت، فرار کرد. خجالت می‌کشید محمد جهان‌آرا را ببیند. همان شب جهان‌آرا دنبال حمید می‌گشت. می‌گفت: تا هم پستی من رو نیارید من نگهبانی نمی‌دم. باید حمید بیاد.» و صدمین تصویر، تصویر دردناک از دست دادن اوست: «بچه‌ها جمع شده بودند توی مهمانسرای استانداری. خبر داده بودند محمد هم توی هواپیما بوده و شهیده شده. هرچه می‌گشتند اسمش را در لیست پرواز نمی‌دیدند. جایش اسم عندلیب توی لیست بود؛ فرمانده سپاه دزفول. می‌گفت: قرار بود من با این هواپیما برم، جهان‌آرا خواهش کرد، من هم جام رو دادم به‌ش.»

            این کتاب متشکل از 100 خاطره از شهید جهان آرا است و زمان تولد، کودکی، نوجوانی تا دوران جنگ و شهادت او را در برمی‌گیرد.

            این خاطرات با حفظ روایت داستانی از قول دوستان جهان آرا و نزدیکان او نقل شده است. همچنین از مصاحبه صغری اکبرنژاد همسر این شهید با مجله کمان در این کتاب بهره‌ گرفته‌شده است.


خواندن صفحاتی از این کتاب:

                جهان‌آرا عصبانی بود. گوشی را دادند به بنی‌صدر. به‌ش گفت «آقای رئیس‌جمهور خجالت نمی‌کشید تا نزدیکی فرمان‌داری رفتید به بچه‌ها سر نزدید؟ از ترس جونتون برگشتید رفتید. فکر کرده‌ید اینا برای کی دارن می‌جنگن؟ خودتون رفته‌ید توی زیرزمین قایم شده‌ید به ما دستور می‌دید؟ اگر ما می‌جنگیم به حرمت امامه به خاطر اسلامه».

بنی‌صدر تمام وقت می‌گفت «آقا با من این جوری صحبت نکنید، مراقب حرف‌هاتان باشید.»

بعد با عصبانیت گوشی را گذاشت.


                زن‌های خرمشهر یک عالم مهمات توی بیابان‌های سربند مخفی کرده‌ بودند. محمد‌ را که دیدند گریه‌شان گرفته بود. می‌خواستند برگردند شهر. جهان‌آرا به‌شان گفت «شما به پاکی حضرت مریم هستید. شما قلب جبهه‌اید. اگر شما نبودید چندتا از برادرها باید می‌آمدند این‌جا کار می‌کردند؟ اگر تیری آن‌جا شلیک می‌شود به همت شماست.»


               جهان‌آرا با علی رفته بود شناسایی. با دوربین منطقه را دید می‌زد. علی یک‌‌باره گفت: « عراقی‌های پدرسوخته».

محمد چشم از دوربین برداشت،‌ نگاهش کرد و گفت:«فحش نده. رزمنده‌ی اسلام نباید توهین کنه. حضرت علی (ع) می‌گه اصلاً به دشمنتون هم فحش ندید.»


صفحات 56، 69 و 93

فرآوری: رویا فهیم

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان

منابع: پاتوق کتاب، خبرگزاری کتاب ایران

            من مایلم اینجا یادی بکنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه که صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوان‌های ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر می بارید سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی می کنند.

مقام معظم فرماندهی کل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران

ساواکی

            خبر را ناگهانی شنیدم، مانده بودم چه­‌طور آن را به محمد بگویم، غروب بود که جلوی در مسجد دیدمش. با اینکه سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت، دل پرجرأتی داشت. با دیدنم دستی برایم تکان داد. ”اینجا چه کار می­کنی؟“، به زمین زل زدم و گفتم ساواک مرتضی رو گرفته. گفت: ”باید کاری کنیم، ساواک با کسی شوخی نداره.“، طبق قرار قبلی، نیمه­‌شب کنار شط، محمد را دیدم. از جلوی خانه ماموری که مرتضی را دستگیر کرده بود گذشتیم. محمد گفت: دو تا سنگ بزرگ برایم پیدا کن. سریع برایش سنگ پیدا کردم و فوراً پشت یکی از خانه­‌های محله رفتم. ناگهان فریاد محمد بلند شد: ”اگر جرأت داری بیا بیرون، بدبخت آدم فروش.“؛ مامور ساواک که از چاقی مثل بشکه بود، جلوی پنجره ظاهر شد، فریاد زد: برو گمشو بچه. محمد سنگ را به طرف خانه ی ساواکی پرت کرد، ناگهان در خانه باز شد. مامور، اسلحه­‌ی کمری­اش را به سمت محمد گرفت. محمد نیش‌خندی زد و جلوتر از مرد به راه افتاد.


مهریه

            یک جلد کلام‌الله مجید و یک سکه طلا. محمد به شوخی می‌گفت: ”با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟“، به او گفتم: ”طرح این مسئله کوچک کردن من است.“، محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله‌هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله‌ای نوشت: ”امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.“، حالا هرچند وقت یک‌بار، وقتی خستگی بر من غلبه می­کند، این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می­گیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.


 شروع زندگی در خرمشهر

            محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرا مسئولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به ‌عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکى از دوستان بود، اسباب کشیدیم. در همان زمان حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: ”وام هم به شما تعلق می­گیرد، شما این زمین و وام را بگیرید و خانه­ای برای خودتان بسازید.“، می‌دانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت: ”من به ‌خاطر کارم نمی‌خواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را می‌خواهم به دو نفر از عرب‌های خرمشهر بدهم که واقعاً مستضعف هستند و آنان را می‌شناسم.“؛ قبل از جنگ او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک‌ روز در میان به خانه بیاید و می‌آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام می‌داد. فرصت اینکه بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت.


 مجسمه

            قرار بود یکی از مسئولان در دانشگاه جندی شاپور سخنرانی کند. با شروع همایش سکوتی غیر منتظره در سالن دانشگاه حکم فرما شد. با بالا رفتن دست محمد، مرتضی سنگی را که در مشت داشت به شیشه قدی در ورودی کوبید. محمد با تمام صدایی که در گلو داشت فریاد زد: ”الله‌اکبر، الله‌اکبر.“، جمعیت سالن را ترک کرد و به سمت میدانی سرازیر شده بود که مجسمه شاه در وسط آن بود. نظامیان با شلیک­های هوایی و آوردن تانک­ها سعی در پراکنده کردن جمعیت داشتند. محمد از مجسمه بالا رفت و سیم بکسلی که از مرتضی گرفته بود را دور گردن مجسمه انداخت. در حالی که پایین می­پرید فریاد زد: ”بکشیدش، بکشیدش.“، چند دقیقه بعد مجسمه جلوی نگاه­های نظامیان، خوار و ذلیل به خاک افتاد.


وصیت پشت بی سیم

شهید جهان­‌آرا در مورد یکی از صحنه­‌های حماسه خرمشهر می­‌گوید: امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم،

            بچه­‌ها توسط بی­‌سیم شهادت نامه خود را می­‌گفتند و یک نفر پشت بی­‌سیم یادداشت می­‌‎کرد. صحنه خیلی دردناکی بود، بچه­‌ها می‌خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم حداقل بگذارید چندتا ازآن­‌ها را بزنیم و بعد بمیریم. تانک­‌ها همه اطراف را می­‌زدند و پیش می­‌آمدند. با رسیدن آن­‌ها به فاصله صد و پنجاه متر دستور آتش دادم. چهار آر.پی.جی7 داشتیم. با بلند شدن از گودال اولین تانک را بچه‌ها زدند. دومی در عقب­‌نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، نیز دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله‌اکبر! الله‌اکبر! حمله کنید، که دشمن پا به فرار گذاشت.


معجزه­ی باد

            نزدیک پل ایستگاه دوازده، برای شکست حصر آبادان به کمین نشستیم. محمد بلند فریاد کشید: ”نصر من الله و فتح قریب.“ انفجارهای مهیب زمین را لرزاند. گلوله­ها با گراهای از پیش تعیین شده روی هدف­ها کوبیده می­شد. بادی از سمت کارون شروع به وزیدن کرد. گرد و خاک با بوی نفت در هوا پخش شد. در تمام مدتی که نقشه­ی عملیات را کشیده بودیم به لوله­های نفت فکر نکرده بودیم!. ”دعا کنید که باد از کار بیفتد. به طرف سنگرها عقب نشینی کنید.“؛ محمد در کنار نیروها، پیشانی به خاک گذاشته بود و دعا می­خواند. باد قطع شد و فریاد حمله از هر طرف شنیده می­شد. منطقه از جنازه­های عراقی­ها پر شده بود و صف اسیران لحظه به لحظه طولانی­تر می شد. محمد و یارانش از اینکه توانسته بودند فرمان امام را به انجام برسانند در پوست خود نمی­گنجیدنند.


هدیه به همسر

            ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می‌شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، تولد و ... چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به ‌خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه‌ای می‌نوشت و از این روزها یاد می‌کرد. در این نامه‌ها مسئولیت من و خودش را می‌نوشت. نامه‌ای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی‌مان را یادآور می‌شد و همه این نامه‌ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می‌خوانم می‌بینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه‌ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.


آخرین دیدار

            یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. می‌دیدم موقع نماز قنوت‌هایش عوض شده. بیش از حد در قنوت می‌ایستاد. همین نشانه‌ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر، برخوردهای عاطفی‌اش بیشتر شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک‌ سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را می‌بوید، با تمام وجود، بعد کنده شد و رفت.


 آسمان

            محمد سوار هواپیما شد. سرلشگر فلاحی، سرتیپ نامجو، برادر کلاهدوز و سرتیپ فکوری هم در بین جمعیت بودند. قرار بود چگونگی شکست حصر آبادان را به امام گزارش دهند. در طول سفر هواپیما تکان­های شدیدی داشت و صدای صلوات قطع نمی­شد. صدای خلبان در فضای هواپیما پیچید: ”با سلام و درود به روح پاک شهدای اسلام و سلام و درود به شما رزمندگان، به اطلاع می­رساند که هم اکنون در آسمان تهران هستیم.“؛ از انتهای هواپیما بوی سوختگی تندی به مشام رسید و هواپیما با تمام سنگینی­اش به زمین کوبیده شد


منابع:

  • فرمانده شهر، اثر: داود بختیاری
  • فرزند آفتاب، اثر: فاطمه صفری