آتش آن روز گلستان شد و امروز نشد...
+ جهت دانلود با ذکر صلوات روی تصویر بالا کلیک کنید.
***
سالها پیش در این شهر درختی بودم
یادگار کهن از دورهی سختی بودم
هرگز از همهمهی باد نمیلرزیدم
ناز پروده چه اقبال و چه بختی بودم
به برومندی من بود درختی کمتر
رشد میکردم و میشد تنهام محکمتر
من به آیندهی خود روشن و خوشبین بودم
باغ را آینهای سبز به آیین بودم
روزها تشنهی همصحبتیِ با خورشید
همه شب همنفس زهره و پروین بودم
ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگهایم گل تسبیح به لب، مثل ملَک
راستی! شکر خدا برگ و بری بود مرا
با درختانِ دگر سِرّ و سَری بود مرا
دست و دل بازتر از سرو و صِنوبر بودم
چتری از سایه و شهد و ثمری بود مرا
چشم من بود به شاهین ترازوی خودم
تکیه کردم همۀ عمر به بازوی خودم
ناگهان پیکِ خزان آمد و باد سردی
باغ
شد صحنهی طوفانِ بیابانگردی
در همان حال که احساس خطر میکردم
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی
تا به خود آمدم از ریشه جدا کرد مرا
ضربههایش متوجّه به خدا کرد مرا
حالتی رفت که صدبار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم
گرچه از زخمِ تبر روی زمین افتادم
از سعادت به رُخم پنجرهای وا کردم
از منِ سوختهدل بال و پری ساخته شد
کم کم از چوب من آن روز دری ساخته شد...
وقف دیوارِ حرمخانهی ماهم کردند
هرچه در بود، در آن کوچه نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی(علیه السلام) را دیدم
همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند
مثل خود تشنهی سیراب نمیدیدم من
این سعادت را در خواب نمیدیدم من
بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم
مَحرم روز و شب ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقهی در میافکند
به خدا از همهی پنجرهها سر بودم
دستهای دو جگر گوشه که نازم میکرد
غرق در زمزمه و راز و نیازم میکرد
به سرافرازی من نیست دری روی زمین
خورده بر سینهی من بال و پر روح الامین
سایهی وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به خدا عاقبت خیر همین است، همین
هر زمانی که روی پاشنه میچرخیدم
جلوۀ روشنی از نور خدا میدیدم
گاه گاهی که زِ من فاطمه میکرد عبور
موج میزد به دلم آینه در آینه نور
سبزپوشان فلک پشت سرش میگفتند:
«قل هو الله احد»، چَشم بد از روی تو دور!
سورهی کوثری و جلوهی طاها داری
آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داری!
دیدم از روزنِ در جلوهی احساسش را
عطر گلهای بهشتی و گل یاسش را
دیدهام مائدهای را که فرستاده خدا
دیدهام فاطمه و گردش دستاسش را
زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود
روح همراه ملائک به درود آمده بود
هر گرفتار غمی حلقه بر این در میزد
هر که از پای میافتاد به من سر میزد
آیۀ روشن تطهیر در این کوچه مدام
شانه در شانۀ جبریل امین پر میزد
یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم
من ندانستم از اوّل که خطر در راه است
عمر این دلخوشیِ زودگذر در راه است
دارد این روزِ مبارک، شبِ هجران در پِی
شب تنهایی ریحان رسول الله است
مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟
یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟
رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت گُلِ پرپر گشته
مهبط وحی جدا گردید؛ جبریل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم سرگشته
هست در آینهی باغ خزان دیده ملال
نیست هنگام اذان صوت دل انگیز بلال
همه حیرتزده افروختنم را دیدند!
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند!
بیوفایان همه آن روز تماشا کردند
از خدا بیخبران سوختنم را دیدند...
سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد
چشم زخمی به جگر گوشۀ یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان اینهمه جانسوز نشد
شعله جانسوز اگر بود، جهانسوز نشد
رسم آتشزدن از عهد خلیل الله است
آتش آن روز گلستان شد و امروز نشد
آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز!
داغ این باغ فراموش نگردد هرگز...
سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همهی هستی اوست!
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم:
حیف آن روز به نجّار نگفتم ای دوست!-
تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی
بر سر وسینهی من میخ چرا کوبیدی؟
همه رفتند و به جا ماند درِ سوختهای
دفتری خاطره از آتشِ افروختهای
روی گلبرگ شقایق بنویسید هنوز
هست در کوچهی ما چشمِ به در دوختهای...
تا بگویند در این خانه کسی میآید
مژده ای دل که مسیحا! نفسی میآید...
- شاعر: محمدجواد غفور زاده (شفق) -
- دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ
طرح خیلی خوبیه برای هیئتی ها، دوستان استفاده کنند انشالا
شعر هم سپاس