شمارهی 1: یادگاران؛ کتاب همت
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۰۶ ب.ظ
و در شهر که خالی از عشاق بود، مردی آمد که شهر را دیوانه کرد. زمین را دیوانه کرد. زمان را دیوانه کرد. او که آمد، از هر طرف عاشقی پیدا شد که از خویش برون آمد و کاری کرد...
***
قصهی همت بعضی صفحاتش مثل قصهی خیلیهای دیگر است و بعضیهاش فقط مال خود اوست. او هم قصهی به دنیا آمدنش هرچه بود، مثل همهی ما، وقتی آمد گریست. بچگی کرد. مدرسه رفت. حتی گاهی از معلمش کتک خورد و گاهی به دوستانش پس گردنی زد. بعضی تابستانها کار کرد. دوست داشت داروسازی بخواند، ولی در کنکور قبول نشد. بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد. او هم قهر و عشق، هر دو را داشت. خندید و خنداند. زندگی کرد. همراه شد. رفت و گریاند. تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد، راهی بود که به دلها باز کرد و عشقی بود که آفرید. قصهی زندگی او گاه صفحاتی دارد که به افسانه میماندت اگر به آسمان راهی نداشته باشی...- جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۰۶ ب.ظ