هو الخالق
آیتمهای این بخش:
1. پوستر به مناسبت روز عفاف و حجاب
2. صوت بسیار زیبا با موضوع نماز شب (برای دریاف صوت، لینک را دنبال کنید)
***
ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم
- ۴۳ نظر
- ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۰:۳۱
من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم ...
و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟
ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.
ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود.
ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.
منبع: سایت ساجد
یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچههایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده.
توپ های چادر مشکی مرغوب میان خانه هدایتالله قل میخورد و تا نزدیک پایم روی مبل های نیم دار اطاق نشیمن مرد ولو میشود. هدایت الله با صورتی پر ازخطوط مهربانی نزدیک میآید و گوشه پارچه چادرمشکی اعلا را به دستم میدهد: «خودتان نگاه کنید جنس مرغوب است» چادر نمازهای خوش قیمت هم کنار دستش است و برایشان تبلیغ میکند. «توی زیرزمین خانه پارچهفروشی داریم. اینها هم چادر مشکی اعلا است، دست بزنید جنسش خیلی عالی است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بیخیال اینکه قرار است در مورد خانهای که محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنیم.
سیدهدایتالله حالا چادرهای نماز دوخته شده را از نایلونی بزرگ بیرون میآورد و تند و تند با لهجه گرم جنوبیاش در هیات یک فروشنده پرتجربه، چادرها را تبلیغ میکند؛ «ما با دو تا زخمی آمدیم تهران. سال 60 خیابان ری منزلی اجاره کردیم. از خرمشهر هیچ وسیلهای نیاورده بودیم، هیچکس نمیتوانست چیزی بیاورد. من البته میتوانستم با کمک محمد که فرمانده سپاه خرمشهر بود، بیاورم اما نیاوردم تا من هم مثل بقیه جنگزدهها باشم. مدتی بعد بنیاد شهید توی خیابان اسلامبولی خیابان دهم به ما خانهای داد. یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچههایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده. بعد توی بلوار کشاورز در مجتمع سامان به ما آپارتمانی دادند که آنجا هم دوام نیاوردیم. ساکنان مجتمع خیلی مبادی اخلاق اسلامینبودند. عطایش را به لقایش بخشیدیم. بعد زمین همین خانه را دادند و من خودم آن را ساختم. زمین 84 هزار تومان بود که گفتند لازم نیست پولش را بدهید. قبول نکردم، البته یک مدتی هم گفتند که بروم در یکی از خانههای مصادرهای زندگی کنم. آن را هم قبول نکردم، گفتم من در خانه مردم نمینشینم.»
میپرسم از خاطرات دوران کودکی سیدمحمد هم چیزی به خاطر دارید؟ «خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث میکردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»
سید هدایتالله مهربان چیزی توی ذهنش افتاده، انگار میخواهد چیزی را که گم کرده پیدا کند: «محمد برایم تعریف کرد که رفته بودند با بنیصدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود که این آقا امکانات لازم را به ما نمیدهد و دست دست میکند، امام(ره) توپیده بود به بنیصدر. بعد از جلسه بنیصدر، محمد را دعوا کرده بود که چرا جلوی آقا این حرفها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا کردند. بنیصدر رفته بود خرمشهر، محمد یقهاش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد میگفت بنیصدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچکس نمیترسید.»
سید هدایتالله پدر 13 فرزند، شش دختر و هشت پسر، میگوید: «محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی کورهپزخانهها میرفت و با دهن روزه آجر خالی میکرد به خاطر همین بدن قوی و محکمیداشت. خسته نمیشد. راستی یک خاطره دارم که تا حالا هیچجا تعریف نکردهام: «شبهفت محمد که تمام شد، خانمیآمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر کاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمیگذاشتن با جهانآرا صحبت کنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیک کرد و کارم را راه انداخت. آمدهام بگویم که این کار پسر تو باعث شد که من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت کنم.»
پیرمرد صاحب قرضالحسنهای است که با کمک آن برای دخترهای بیبضاعت خرمشهری جهاز تهیه میکند: «با 600 هزار تومان جهاز میخرم برایشان، میروم سراغ مدیران کارخانهها و همهچیز را ارزان و مناسب به حرمت جهانآرا به من میفروشند.» حیاط خانه جهانآرا پر از پیچکهایی است که سیدهدایتالله آنها را با نخی بلند به پشتبام وصل کرده و میگوید: «اینها گل که بدهند خانهام غرق گل میشود.»
«ممد نیست» اما سید هدایتالله جهانآرا کت و شلوارش را مرتب میکند و در خانه خیابان گرگان که با دستهای خودش ساخته چای و نبات خوزستانی هم میزند آن هم زیر نگاههای سنگین «ممد» که بارها و بارها روی دیوار خانه کلنگی تکرار میشوند.
منبع: تهران امروز